۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

سخاوت فردا

سخاوت فردا

بر بلندترين

بالكن نگاه تو

شعاع بنفشي

در ستيغ آسمان

خطي به راستاي طلوع بنفشه هاي فریاد

موج مي زند.

****

در كمينگاه لبانت

يك آبشار آبي

به وسعت سخاوت فردا

موج مي زند.

****

و ما

در امروز خود شناوريم

تنها!

چشم انتظار رویش فردا

درجاده زمان گام مي زنم

با يك بغل شادي

يك سبد آشتي

براي چاشت فردا

كه آماده كرده ام ........

قـاصـد

قـاصـد

قاصد ميان ما

قاصدكي است

كه با پرستو

در صلابت پرواز

چرخ مي زند

به سال دلتنگي !

سال

در تولد قمري

دركنج بالكن

و تك درخت خانه

كه امسال بيش از سه گردو بار خواهدداد

تكرار مي شود ،

چكه هاي باران ،

از سقف ترك خورده ذهن

نقش چلوار كهنه خونی

رنگ تازه مي گيرد

در آئينه

و بستراز بوي خاطرات

پر مي شود

و ما

به سال دلتنگي

سهم بيشتر

خواهيم داشت .

خسته از پرسه زدن دركوچه های ذهن

خواب را ، صدا مي زنم.

درسكوت نيمه شب

با خميازه اي بلند

شب بسوي تو مي كشد مرا کشان کشان

در سكوت ممتد .

فردا

به تو نزديك مي شوم

به قد يك روز

ز سال دلتنگي

فردا

به تو نزديكترم

يك روز!

عشـا ق

عشـا ق

ای چـاک چـاک

گریبان

آسمان

در شکستن زهر آب درد

نزد عاشقان !

سرما غالب نیامده

تا سوزش سوزنی انگشت دست و پا

اثر کند

وقتی که ضربه ها

گٌر می گرفت

چون کوره های

آهنگران عصر آهن

از تمام خود

هیچ نگفتی

جز بستری در فلق

که انتهایش را

تا ابدیت

جستجو باید کرد.

چاک های عریان

کبودِ گـل های شکفته

در سینه عـشـاق

چه میشود

که لـخته بسته است؟ !

رایحه گریز

رایحه گریز

نفرین به آنچه مرا می کند جدا
در باور به عشق
انسان .
در باور تكامل
هر بار يك مرام
دين
آئين و فرقه آفريد.
نفرين به آنچه جدا مي كند مرا
از باور به عشق ،
بايد گريخت
از هر چه در ميان ما است
آئين
مذهب
كشور
شهرت
تفرت
حتي سفر
سفر
سفر...........
روزي
فرو می ریزد .
روز هم نامي
روز انساني
روزي كه شعاع پرتوانديشه
فراترازمن است .
سوگند شالودة شرك آلودة هستي
فراموش خواهد شد
كه هر چه گفته مي شود
براي با تو بودن است.
من
می دوم
تاانتهاي بودن
نفرين به هر چه باور شرك آلود
در روزگاري كه مهرباني ، بهانه است.
بايد گريخت
تا
فرو ريزد
آنچه ما را
زیر ستون سنگین و سهمناک وحشت
با هم بودن
نگه می دارد،
جدا می سازد،
در انزوا.
و در پی آئین دیگری
هرگز
که نفرت انگیزتر از،
هزاران فرامین قبل خود خواهد بود.
****
اما
تنها بهم رسیدن
اوج تبلور بودن
در هسثی است.
نفرین به هر چه جدا میکند
ز تو
هستی را.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

وطن

















وطن




تحقیر

توهین

زندان

اعدام

برای احیای نام


وطن

که پاره پاره شد

درفش آزادی

به بام تو امروز


می بافم

رشته رشته

ز تار و پود جانم

درفش آرادی

بهار


بهار


سبز می شویم

خشکیده جنگل زمان

ز زمهریر زمستان سخت

شکوفه می زنیم .





سبز می شویم

شکوفه ها

سر به شانه های هم فرو می بریم

وقتی نسیم

عشق را ارمغان سبزه می کند




قد می کشیم

قد می کشیم

بعد از طراوات باران

خیره

به اوج

چشم در چشم

خورشید می نهیم

بهار می شویم

جوانه می زنیم!

قرن بیستم




قرن بیستم





می گذرد

لحظه های تلخ !

تردید

قطعه قطعه می کند

هستی را

مرکب سیاه چاپ می کند

تردید !

شلاق کشیده می شود

بر عشق

سخن تیر باران

نفس بریده

خرد شکنجه می شود

و نعش کش ، در نکاپوی دفن الفا ظ

به گورهای ناشناس

آزادی اسیر می شود

قرن بیستم سنگسار

و من چه سخت

چه سخت پیر می شوم!