چه خوب بود
اگر مادرم
قبل از تولدم
میدانست
الهیات با من آمد
پرورده شد همچو من در رحم پر از آب مادرم برای حیات من که جنینی بیش نبودم
داستان مذاهب با خلق آدمی و با رفتش خواهد رفت
چرا که هیچ حیوانی مذهبی ندارد و قانون بقا در هستی غالب است
همچو گردش ماه به دور زمین
من بدور یار و یار در باروری هستی
کودکی خلق می کند
! همچو حیوانی با جفت همزاد خود
آدمی آموخت و اندوخت
اندوختهها بیش از تحمل توان کوچکش شد
تنها به عادت بسنده کرد
چرایی گم شد
شاید ها و تردید ها
سنت شد
برای بودن
باید زنده باشم
اموخته ها به من میگوید
چگونه و چرا و کجا
چه باید کرد
و زندگی
همچو چشمها
همیشه انتهای ریل قطار را متصل می بیند اگر دانستهای پیشین را نیاموخته باشم !
در حال
محمود اسفندیاری