۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

ياس مهربان



ياس مهربان


من پرزدم
من در زدم
من به خانه سرزدم.
ياس
بوي مهربان خود
به خانه داده بود
و طعم تشنگي ،
عطش
زجان خسته ام ،
ربوده بود.



من در زدم ، من سرزدم
پير مرد ، لـميده به پشتي
نشته بود .
و مادر
در تدارك نان ظهر خانه بود
و رنگ نيمروز گرم
زخواب خويش
زدوده بود.

من سرزدم به دشت
فرسوده
به صحراي تشنه
نشسته بود!!
جنگل اما
صبور و استوار
ايستاده بود.

من پرزدم
من به خانه سرزدم
خانه اما
خانه اما طعم خاك تشنه داشت !!



...........

سخاوت فردا



سخاوت فردا


بر بلندترين
بالكن نگاه تو
شعاع بنفشي
در ستيغ آسمان
خطي به راستاي طلوع بنفشه هاي فریاد
موج مي زند.

****

در كمينگاه لبانت
يك آبشار آبي
به وسعت سخاوت فردا
موج مي زند.


****
و ما
در امروز خود شناوريم
تنها!
چشم انتظار رویشن فردا
درجاده زمان گام مي زنم
با يك بغل شادي
يك سبد آشتي
براي چاشت فردا
كه آماده كرده ام ........

تارک بلند نور



تارک بلند نور

او به رنگ خورشيد
از جنس نور
گذشت از بلور
و سايه ها فهميدند
حضوری كه تبسم مي كرد.
غنچه شكفت
و سايه ها در نهايت كشيدگي
به حجم رسيدند،
و ما سرگرم در بي نهايت خود
خسته مي شديم.


او برنگ خورشيد
از جنس نور
بوسه بر دا ر
در هوا می چرخید.

قـاصـد






قـاصـد

قاصد ميان ما
قاصدكي است
كه با پرستو
در صلابت پرواز
چرخ مي زند
به سال دلتنگي !
سال
در تولد قمري
دركنج بالكن
و تك درخت خانه
كه امسال بيش از سه گردو بار خواهدداد
تكرار مي شود ،
چكه هاي باران ،
از سقف ترك خورده ذهن
نقش چلوار كهنه خونی
رنگ تازه مي گيرد
در آئينه
و بستراز بوي خاطرات
پر مي شود
و ما
به سال دلتنگي
سهم بيشتر
خواهيم داشت .
خسته از پرسه زدن دركوچه های ذهن
خواب را ، صدا مي زنم.
درسكوت نيمه شب
با خميازه اي بلند
شب بسوي تو مي كشد مرا کشان کشان
در سكوت ممتد .
فردا
به تو نزديك مي شوم
به قد يك روز
ز سال دلتنگي
فردا
به تو نزديكترم
يك روز!

عشـا ق





( بیاد توفیق وثوقی)

عشـا ق

ای آسمان چـاک چـاک
شکسته درد
نزد عاشقان !
سرما غالب نیامده
تا سوزش سوزنی ، انگشت دست و پا
اثر کند
وقتی که ضربه ها
گٌر می گرفت
چون کوره های
آهنگران عصر آهن
از تمام خود
هیچ نگفتی
جز بستری در فلق
که انتهایش
تا ابدیت
روانه بود.
چاک های عریان
کبودِ گـل های شکفته
در سینه عـشـاق
چه میشود
که لـخته بسته است؟ !

رایحه گریز











رایحه گریز

نفرین به آنچه مرا می کند جدا
در باور به عشق
انسان .
در باور تكامل
هر بار يك مرام
دين
آئين و فرقه آفريد.
نفرين به آنچه جدا مي كند مرا
از باور به عشق ،
بايد گريخت
از هر چه در ميان ما است
آئين
مذهب
كشور
شهرت
تفرت
حتي سفر
سفر
سفر...........
روزي
فرو می ریزد
روز هم نامي
روز انساني
روزي كه شعاع پرتوانديشه
فراترازمن است .
سوگند شالودة شرك آلودة هستي
فراموش خواهد شد
كه هر چه گفته مي شود

براي با تو بودن است.


من
می دوم
تاانتهاي بودن
نفرين به هر چه باور شرك آلود
در روزگاري كه مهرباني ، بهانه است.
بايد گريخت
تا
فرو ريزد
آنچه ما را
زیر ستون سنگین و سهمناک وحشت
با هم بودن
نگه می دارد،
جدا می سازد،
در انزوا.
و در پی آئین دیگری
هرگز
که نفرت انگیزتر از،
هزاران فرامین قبل خود خواهد بود.

****
اما
تنها بهم رسیدن
اوج تبلور بودن
در هسثی است.
نفرین به هر چه جدا میکند
ز تو
هستی را.

سـلام

سـلام

مـخمل صـدای تو
سایه گستر خیال من
وحشت نگاه تو
هـراس جاودانه ام
دور ز حلقهء نگاه تو
تنگ گرفته این دلم
برای مخمل صدای تو.
دست تگان می دهم
برای تـو
چون درفش پاره ای
در دور ترین مکان قابل تصوری
که با تو بوده ام !
کنار آبهای گـرم.
برای تو عزیز من
گٌلی به روی آب روانه می کنم
و قاصدک به روی باد
سلام
سلام
وصـد سلام
بـه دوش می کشد
برای تـو عزیز من....