۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

مرا بیاد داری


















مرا بیاد داری
محبوبه در خاک خفته ام؟

کرونا. رقص زندگی است
اگر چه مرا
با خود
میبرد

زندگی بعد ما
همچنان جاری است
کودکانی می آیند
فرزندانی که بزرگتر از ما
بلند تر از ما
فکر می کنند
به فکر فردای شاد کودکان خود
شاید بهتر از ما
محبوبه دردانه ام
فردا
آرزوی دست نیافتنی قرن ها
همیشه
فردا است

۱۳۹۹ فروردین ۱۷, یکشنبه

عزای عمومی برای کشته های کرونا


















 !عزای عمومی
سیاست مداران ترا کشتند
ما عزاداران در صف نوبت مردن
وارثان بخشی از رویاهای مشترک در صف بودیم و هست هنوز فرصت برای گفتن
، نیاز به فریاد نیست 
ما که می دانیم
. نامش را اواز نمی کنیم امروز

پرچم نیمه افراشته سیاست
برای جان های رفته  یا فرصت های از دست رفته
هر چه باشد 
! بر نمی گردد به.خانه او هرگز 

خیال خامی با خود میکشد
آنکه هنوز باور به پایان دارد
در عزای عمومی دولتی از سیاست مداران پفیوز 
که قاتلان ما در صف ماندگان مردن هستیم!

دو فردای دیگر 
لطفا
 در تاریخ ما بنویسید
ما نمردیم هرگز 
کشتند ما را 
سیاستمداران پفیوز 
! تاریخ ما این است 
بگذار کودکان به جا مانده 
تاریخ نیاکانی که ما هستیم بدانند
رویاهای ما برای شما
 ! هرگز اینچنین نبود
ما را کشتند سیاستمداران پفیوز 
 ! با رویاهای آبی برای شما
عزای عمومی پایان مرگ رویا های ما نبود
و پرچم ما
! چند رنگ صنعتی به روی پارچه ای مستطیل شکل هرگز نبود 
جنازه را در خالی ترین رنگ از رویاها پیچیدن 
در عمیق ترین عمق ممکن به خاک سپردن
در کوره ها سوزانندن
و آرزوهای ما بر دیوار نوشته های هر کوچه 
نقش هر خانه
طرح هر 
کوچه 
خیابان 
شهر
جنگل و دشت
روی هر موج دریا که سینه به ساحل می ساید یک نفس
نرم و عاشقانه
نغمه‌های آرزوهای سبزی است 
که با شما سخن دارد
عزای عمومی
پایان رویاهای آنکه رفت نخواهد بود





















۱۳۹۹ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

کرونا















کرونا

جهان در آزمونی انسانی
تا بداند چه میخواهد
چه میتواند
کجای نقطه تعادل هستی
گام میزند
این گونه شرمسار
در برابر انان که همچو برگ
از پاییز زندگی میریزند به ساعتی که زندگی هنوز میخواند آنان را به بودن و ماندن
برای آبی ترین رویا
! که پیش رو دارند
چه کرده ایم با خود ؟

۱۳۹۹ فروردین ۵, سه‌شنبه




! مراسم دفن دولت مردی که کرونا کشت او را 
احمق ها حق انتخاب چگونه مردن را دارند
و ما حق انتخاب چگونه زیستن را 
از آنها فاصله باید گرفت 
 ! برای زنده ماندن 

۱۳۹۸ اسفند ۱۸, یکشنبه

روز جهانی زن




هشت مارس
-------------

لاله گوشت میان دو انگشت 
غوغای عشق و شور و تمنا 
دیدی چگونه جنگ نابرابر ز سر گذشت ؟
من بود م و تو بودی و طفلان مان 
آن سوی جبهه
آوار نابرابری میان ما
 ، سوهان سخت تلخ حقیقت بجان ما 
لاله گوشت میان دو انگشت
 هر ضجه از درد و هر خوف از خطر
در جنگ نا برابر میان ما
در هوسی خفته به بالین آرزو 
بر بالشی که بر آن سر نهاده ایم 
ردی ز خون یک رویا ، هزار آه و آرزوی بر باد رفته را میان ما
نقل می کند
بگذارسپیده امروز که از خون سرخ شفق رنگ گرفت به جان صبح
یک بوسه به جان تشنه سحر زنیم
لاله گوشت میان دو انگشت حکایت برابری
در جسم و جان هستی انسان آفریده
که با هم برابریم


محمود اسفندیاری 

۱۳۹۸ بهمن ۲۴, پنجشنبه

آمده بودن که بشکنیم !










سوکواری یک

آمده بودن که بشکنیم
جیغ

هر روز کسی
جیغ می‌کشد
گرفته
حبس
محاکمه
و ما
هر روز
! جیغ می‌ کشند
دوباره می گیرند و میبرند و می کشند
ما
! جیغ می‌ کشید
! زمین پر از جیغ است


سوکواری دو

تدوین
گذار از گلوله
بی آنکه
شلیک کند
اهرم ایجابی
، جایگزین واکنش
برابر اندیشه
با گلوله
! سخن گفت
پایان گفتگوی با گلوله
، جابجایی گلوله در خشاب
مرگ
دوباره
، گلوله ای دیگر
با گلوله می‌میرد
، با سخن اعاز می کند
نفرت
، زمان خواب آشفته
اجساد مانده بر زمین سرد
مجال دفن کشته ها دست نداده و فردا باز در خیابان می ماند
! جنازه ای

فردا
زندگی می کند امروز
، فقط فردا را
زندگی کنیم
! امروز

سوکواری سه

محبوب من
پیراهن سیاه را بشور
. امشب
فردا ساعت زود
، زود باید رفت
. لکه های خون روی پیراهن تمیز شوند
مراسمی
بر گور تازه که امشب آماده می‌کنند
برای آنکه امشب
با گلوله
چون روزهای گذشته
سخن گفت
با ما
! فردا چه زود دیر می شود


سوکواری چهار

می دانی ؟
می میرد
تنها
چند ثانیه
گذر کن
از محل عبور آن
شاهد مرگ او باش
چند ثانیه
آنجا
مسیر این توفنده سرگردان بی خانمان خانمان سوز را
خالی کن
. گلوله می‌میرد

۱۳۹۸ دی ۱۷, سه‌شنبه

! در حال


چه خوب بود
اگر مادرم
قبل از تولدم
میدانست
الهیات با من آمد
پرورده شد همچو من در رحم پر از آب مادرم برای حیات من که جنینی بیش نبودم 
داستان مذاهب با خلق آدمی و با رفتش خواهد رفت
چرا که هیچ حیوانی مذهبی ندارد و قانون بقا در هستی غالب است
همچو گردش ماه به دور زمین
من بدور یار و یار در باروری هستی
کودکی خلق می کند
! همچو حیوانی با جفت همزاد خود
آدمی آموخت و اندوخت
اندوخته‌ها بیش از تحمل توان کوچکش شد
تنها به عادت بسنده کرد
چرایی گم شد
شاید ها و تردید ها
سنت شد

برای بودن
باید زنده باشم
اموخته ها به من می‌گوید
چگونه و چرا و کجا
چه باید کرد
و زندگی
همچو چشمها
همیشه انتهای ریل قطار را متصل می بیند اگر دانستهای پیشین را نیاموخته باشم
!
در حال



محمود اسفندیاری