من ترا می شناسم
روزی که برده چموش را به شلاق گرفتن
روی زخم های او مرحم گذاشتی
در نبرد گلادیاتور
دعایش
روزی که بر صلب رفت
با پستان نیمه خشک در دهان کودکش
صلیب را تبرک کردی
در کوچه منتهی به دیوان مداین
پیش از سر بریدن او
سالها به انتظار ماندی
با شاخه گلی به دست
در ان تنگه
که راه بر اهریمن بسته بود
بدست سربازانش آب
مرحم به زخم کاری دشنه ها و گرزها
نه فرصت برای شمارش اجساد
من ترا می شناسم
در نگاه گرم
تنیده
پیچیدی
در گرمای هوسناک یک هم اغوشی هول انگیز پسا مرگ
زایشی دگر
من ترا می شناسم
دختر سحر
قدیسه زمان
باکره شفق
مرا با خود
به فردا ببر ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر