۱۳۹۸ مرداد ۸, سه‌شنبه

ماه جبین#










ماه جبین#
بردند به اسیری
او را
که نامش
کودک تو بود
مردی شد
در کنار مردمانش
بردند
میر ایل را
سه تن بودن
سه یل
دلاور ترا
با مهدی و زهرا
اسیر
قوم نابکار مخبث
و مردمی که دوستش می داشتند
چو امید را جوانه می زدند
در حصار خوف و خطر
بر شب
به جان خسته
کبریت جیوه ای حادثه کشید
تا روشنای روز را
ارمغان
وطن کنند
ماه جبین
خورشید را نشانی داری ؟



#ماه جبین مادر میر حسین موسوی است

! حهان آدمی








سزاوار نیستی
بختک نفرین شده هستی
که هستی
!هنوز
من آیینه تمام قد حیاتم ٬در برابر
خود را در من تماشا کن
در نفرین ابدی انسان
! بر جاهلیت قرن
هنوز کسی باور ندارد
کشیدن دشنه بر متعفن جنازه قرن ها
که نفس میکشد
نفرین ادمیت را با خود به دوش میکشد
!تا تنها یک حرف از ادمیت رنگ گیرد
جهان جاودان
بسوی ادمی شدن شتاب سخت و خون فشان قرنها را
به دوش خسته میکشد
! حهان آدمی

یک زمین داریم




یک زمین داریم
با هزار هرزه نگار
که هر پندار جهنمی انسان کش را
!مستانه نعره می زنند
مردمان عاشق هستی و زندگی
با تبسمی خفیف
!به هستی جهان نگاه می کنند
کرم های ریز
فردا
!پروانه می شوند

۱۳۹۸ مرداد ۲, چهارشنبه

! شاید باور کنید






کارگران زندانی را اعدام کنید
معلمان زندانی را اعدام کنید
زندانیان سیاسی را اعدام کنید 
همه سیاسیون از زندان رها شده سال های قبل را اعدام کنید
 شاید شرایط زندگی همه  بهتر شود 
! اما 
اگر شرایط زندگی همه  بهتر نشد 
لطفا 
به رنسانس قرن بیست  کمی فکر کنید 
شاید باور کنید 



تمام شد






شب که مست مست شدم
به بستر تو میخزم
تا جوانی سینه های طرد معطری که سال ها به یغما برد را 
، ذره ذره نوش کنم 

از صدای وحشی خوف انگیز ترمز  شبانه ماشین کور دل در مقابل خانه نترس 
تمام شد 
انکه باید میرفت
اعدام شد 
زمان قطره قطره خون گریست
نه از برای او
که از برای تو 
، که کوه غم به دوش می کشی
تمام شهر را 
بوی سوخته گوشت زیر افتاب
، پر کرد
بس است
! دیگر نمی نویسم 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟








نمی دانی چه جنایتی شد 
انکه پهن را بار مقدسی انگاشت 
تا ابدیت 
اشک جایگاه مقدسی دارد 
 برای انکه نفهمید و رفت 

پاهای کودکی کجاست






پاهای کودکی کجاست
تا برگردم به کودکی
در اغوش بگیرم با وحشت کودکی 
رویاهای رنگین
آرزوهای شیرین 
وقت مشق نوشتن
معلمی می شوم که مشق شب نمی گوید برای بچه ها
دکتری که با اشاره دست درمان میکند هر درد لاعلاج
مهند سی که هر لحظه خانه ای پر از رنگ شادی میسازد برای شهر  
و میدهد به اولین نفر که در راه میبیند
باغبانی که طعم نوبرانه های  فصل بار می آورد
پاهای کودکی مرا کسی ندید ؟


دختر آفتاب












دختر آفتاب
 از جنس کدام ساقه نوری 
پریشانی ترا 
فریاد می کند دیوار 

وطن







وطن 
مرا به خاطر داری ؟
، همان که مادرش 
 چهارده ساله بود
هشت شکم زایید؟

وطن داری به خاطر مرا هنوز ؟
همان که معلمش 
بار ها مداد لای انگشت کوچکش فشار می داد 
تا قطره های اشک از چشم کودکی روان شود ؟

وطن به خاطر می آوری ؟
همان که در نسیم انقلاب
قلب کوچکش 
در آن امید
پر از شعار و شور بود ؟

ترا چه می شود وطن 
این منم
همان که یاوران انقلابی‌
به جوخه های مرگ
بدست مردمان بعد انقلاب
 رفتن از میان ؟

وطن مرا بیاد میاوری ؟
حال که دور و دور و دور تر از ستاره ها در زمین تف گرفته کویر به شب 
میان چند هزار خاطره
میروم ز یاد 
وطن ترا نمی دانم
ولی 
به باز و هر دم که جان میدهد مرا 
ترا بیاد میاورم
و باز هزاره ها بیشتر 
ترا به جان 
می ستایمت 
وطن 

بگذار ببوسمت






بگذار تا ببوسمت 
لبهای داغ  روزگار رو به سایه
، خاطرات دور
! تلخ 
تلخی آن نگاه شکسته در غبار 
، شسته به آب چشم
بگذار تا ببوسمت 
، چشمهای مست به پیمان سالهای دور 
در تو چه حلقه ها جان گرفت و ریخت
 ، بر روی خاک سرد
بگذار تا ببوسمت 
گونه های سرخ که از شرم هر نگاه خونین تر از انار 
رنگ می گرفت
در پریشانی طپش های بی قرار دستها که از قلب سرخ تو 
، می لرزید
، می شد سفید چو ابرهای باشگوه
در انتظار 
، صاعقه بر پیکر زمان
بگذار تا ببوسمت 
ای مست سرفراز
سرا پا به یک نگاه دیروز 
امروز 
بگذار ببوسمت حتی اگر نشد
در خیال خام خود 
! بگذار ببوسمت

سلام




میان ما
فاصله  
یک سلام بود 
! گذشت


 . کافی است
سلام


! حرامیان پاسدار





 دزدان نان 
دزدان آب
 دزدان جان 
 حرامیان پاسدار
دیگر چه ماند برای ما 
 همچو ننگین بختک سیاه چاله ی نکبت به هستی ما 
چنگ میزنی
بر جان ما ؟
بر نام ما ؟

آب مایه حیات !






یک نفر می رود در آب فرو
غوطه غوطه غوطه
 و نفس راه گلو 
بند می اید با آب

دژخیم





زخم این ستم
عمیق تر از 
قتل های گذشته ات
 ، بر باور شیاطین الهی تو 
اوار می شود 
دژخیم را 
پاسخی جهنمی باید
،از جهنمی که افریده بر زمین 
،فقر و فلاکت و نیستی 
 در نیستی تو
فنا می شود 
دژخیم

محبوبم





هر چه را دوست دارم
 ! ندارم
برای خود شادی 
 !برای خود
 می دانم که شادی های من
ترا غمین کند شاید 
 . محبوبم
شاد از ان زیبایی که از توبیاد دارم 
پر از لطافت
مهربانی 
که از تو
 بیادگار دارم 

غمین مشو برای آن
 یادهای تو 
به روزگار دور 
 ،خیلی دور 
اینجا  درون قلب من
تکرار می شود
ترا 
خودم 
زمان و هستی
 ، در ما
می دانم
یک نقطه طلاقی
در انتظار ماست
! می دانم