۱۴۰۴ مهر ۲۹, سه‌شنبه

هزار سخن دارد این تصویر

 




یازده سال گذشته‌ست،
از آن روزِ سردِ عکس،
که دکتر محمد ملکی،
با چشمانی خسته از دیدنِ رنج،
بر پله‌های تاریخ ایستاد
و جهان خاکی را بدرود گفت.

اما نگاهش مانده است.
می‌تابد هنوز
از دلِ این قابِ خاموش،
چون نوری که از زیر خاکسترِ قرن‌ها
سر برمی‌کشد و می‌پرسد:
آیا هنوز
در این سرزمین،
انسان بودن جرم است؟

در این عکس،
دو غایب‌اند،
که از هر چهره‌ای حاضرترند.

محمد نوری‌زاد،
حاضرِ غایب؛
و رضا خندان،
غایبِ غایب،
که همین لحظه را ثبت می‌کند،
گویی برای روزی
که حقیقت بی‌واسطه خواهد گفت:
«من بودم.»

یازده سال گذشته است.
ملکی رفته،
نوری‌زاد در بند،
و خندان،
به جرمِ نه گفتن به حجابِ اجباری،
به جرمِ دفاع از کرامتِ زن،
در زندان است.

و نسرین ستوده،
بانویی از تبارِ ایستادگی،
همراه دخترش آوا،
ماه‌هاست که از ابتدایی‌ترین حق انسانی
محروم مانده‌اند:
دیدارِ رضا،
دیدارِ پدر.

قانونی که دولت خود،
از آن گذشته است،
هنوز در دستانِ ارتجاع می‌چرخد،
چون تازیانه‌ای بر تنِ انسان.
قانون مرده است،
اما تحقیر،
زنده‌تر از همیشه.

در کجای این جهان،
ایمان چنین به ضدِ خویش بدل می‌شود؟
در کدام سرزمین،
حکومت، قانونِ باطل را
بر جانِ مردمش می‌کوبد؟

یازده سال گذشته،
اما تصویر هنوز نفس می‌کشد.
پله‌ها همان پله‌ها،
سایه‌ها همان سایه‌ها،
و سکوت،
سنگین‌تر از همیشه.

ما مانده‌ایم
در برابرِ این قاب،
در برابرِ این گواهِ زمان،
در برابرِ چشمی که می‌پرسد:

تا کی باید دید و نگفت؟
تا کی باید زنده بود و خاموش؟
و آیا هنوز ـ
در ژرفای خویش ـ
کسی هست که آرام بپرسد:

چه باید کرد؟


https://www.facebook.com/photo?fbid=960167260677557&set=pcb.960167530677530














هیچ نظری موجود نیست: