نامه به ولایت
نامه به ولایت
نامه که رسید ، دیدم بوی خونه رو می ده ، بوی کوچه های دو متری ، تیر چراغ برق چوبی ، ظهر تابستون که از زیر تیغ خورشید می چپیدیم بیخ دیوار، اما کوچه رو ول نمی کردیم . جائی رو نداشتیم بریم . دو تا اتاق و نه نفر آدم . وفتی زمستون می شد مشد ننه و مشد بابا از ده که میومدن می شدیم یازده نفر، یاد گرفته بودیم پلاس بشیم ، یه جوری که هم باشیم و هم نباشیم . آدم اون خونه بودیم اما نبودیم ، یعنی هیچ جا نبودیم ، چیزی نداشتیم که بهش بند بشیم غیر رختخواب که مال هر کی معلوم بود و هر کدام که قد میکشید تشکش می رسید به کوچک تر ازخودش ، زمستون و تابستون یه لحاف بود که می چپیدم زیرش ، همه مسخره می کردند که تابستون هم لحاف رو خودش می کشه اما کسی نمی دونست اون لحاف تنها حریم خصوصی من بود ، یه جعبه مهمات ارتشی به رنگ زیتونی سیر بود که گنجینه همهء دارائی های من بود ، توش کتابای مدرسه بود و آت آشغالائی که از خیابون و جوب گردی پیدا می کردم ، یه کت هم داشتم که همیشه خدا جیباش سوراخ بود و بعضی وسائل قیمتی رو که از جوب گردی پیدا می کردم تو آسترش سر گردون بود . وای به وقتی که کسی به گنجینه ام دست می زد، قیامتی می شد .
تابستون بود و همه برای اولین بار رفته بودن مشهد ، من و آقا جون مونده بودیم خونه ، من سر کار می رفتم ، کارخونه کفش ملی روزی ده تومان حقوقم بود و دوازده ساله ، هر ماه که حقوق می گرفتم همهء قشنگی گرفتن حقوق این بود وقت نهار یه نوشابه پنج زاری با نهارم بخورم دو یا سه روز می تونستم این کارو به کنم . داش ممد که دیپلم شو گرفت براش کلیات شمس تبریزی رو خریدم ، خوشحال شد ، خیلی ، آخه همیشه بین مون شکر آب بود سر بازی شطرنج هر وقت کم می آورد یا بازی رو بهم می زد یا مهره جابجا می کرد یا می گفت تو به این مهره دست زدی ، خلاصه خود این ماجرا شروع شرری بود و همیشه هم من کتک مفصلی بعد از بازی می خوردم که چرا داشتم می بردم .
یه روز بهم گفتن باید برم پارک شهر جایزه ام رو از اونجا بگیرم ، 14 سالم بود صبحش رفتم سراغ بقچه لباسا چیز به درد به خوری پیدا نکردم ،چشمم افتاد به لباسای شیر خورشید که از سال قبل تو بقچه بود ، واکسل داشت و چند تا علامت عجیب و غریب شیر و خورشید ، همشونو کندم دیدم جای علامتا دو رنگه دستم خیس کردم روشون کشیدم که یه رنک بشه ، اما ، نشد که نشد ، خلاصه اونارو پوشیدم و یواشکی از خونه زدم بیرون ، به هیچ کس چیزی نگفتم آخه کسی باورش نمی شد که به من که هیچ وقت خدا درسم خوب نبود و همیشه نمره های رفع تکلیفی تو کارنامه ام بود ، کسی بخواد جایزه بده . رفتم ته خط آریانا سوار اتوبوس شدم و رفتم پارک شهر، دل تو دلم نبود که نکنه دیر بشه ونتونم خونه برگردم تو همین حال و هوا سراغ کتاب خونه رو می گرفتم و کلی راه رفتم تا پیداش کردم در بونه پرسید :
- کجا ؟
- اومدم جایزم بگیرم و معرفی نامه رو نشونش دادم و یه نکاهی به معرفی نامه کرد یه نکاهی به من بعد با دست یه گوشه سالن رو نشون داد و گفت:
- برو اونجا بشین و شلوغم نکن .
آدما داشتن می آمدن ، هر کسی با بابا و ننه هاشون یا چند نفره آومده بودن ، تنها بودم ، چقدر دلم می خواست کسی با من اونجا بود و می دید که منم اونجا هستم ، یا بهم می گفت : نگران نباش خونه برسی از کتک شاید خبری نباشه . تو دلم آشوب بود احساس می کردم صورتم داره سرخ می شه چند نفری اومدن و وراجی کردن و بعدش نوبت وزیر آموزش و پرورش رسید که وراجی کنه ، دل تو دلم نبود ، تو دلم گفتم پدر سک تمومش کن باید برم ، ساعت همینطوری می گذاشت تا رسید به ته وراجی ها و خواندن اسامی ، اسامی رو خواندن و نوبت من شد رفتم بالا و دیدم یه بسته گنده و یه بسته کوچولو تو دستها جابجا می شه نگران بودم که اگر جایزه اش بدرد نخور باشه چی باید به بابام بگم بابت دیر کردنم ، تو همین حال وزیر از من پرسید :
- درس خوب میخونی؟
- نه
- چرا ؟
- نمی دونم
بعد جایزه مو داد و اومدم پائین ، خیلی سعی کردم مثل همه آرام راه برم اما تموم وجودم داد می زد : ببین تو این بسته ها چیه ، خجالت می کشیدم ، نمی تونستم بازش کنم ، تا در زندون باز شد ، مثل فرفره پریدم بیرون ، هوا تاریک شده بود نگران اتوبوس بودم ، تا خود ایستگاه اتوبوس دویدم بلیط مو دادم پریدم طبقه دوم ، هیچکی نبود ، یواش طوری که کاغذ کادوش خراب نشه ، بسته بزرگ رو باز کردم کتاب انقلاب سفید بود با کلی عکس ، عکس این قرومساق حتما منو نجات می ده از کتک خوردن ، دوباره کادو رو بستم که فکر نکنن اینو پیدا کردم و الکی گفتم جایزه گرفتم ، رفتم سراغ بستهء کوچک دیدم توش یکقرونی طلائی رنگ هست با دقت نگاش کردم نفهمیدم چی هست اما تو طلا بودنش شک نکردم یاد ننه ام افتادم که اون هم اینو ببینه حتما دعوا نمی کنه که دیر برگشتم خونه . دلم آروم شد ، انگار آب رو آتش دلهره و اظطرابم ریخته باشن احساس کردم سبک شدم ، لم دادم رو صندلی و به آدمای آس و پاس دور پارک و دست فروشی که ساندویچ تخم مرغ پیچیده شده می فروخت نگاه کردم ، من با اونا فرق دارام ، من جایزه گرفتم به خاطر شعر نوشتن نه درس خواندن ، تو همین حال و هوا بودم اتوبوس رسید ته خط ، پیاده شدم و دویدم طرف خونه ، نه از اینکه دیر برسم بلکه به همه بگم من کی هستم ، در زدم بتول خواهرم در رو باز کرد و پرسید کجا بودی؟
با تشر گفتم :
- رفته بودم جایزه ام رو بگیرم ،
به مسخره گفت :
- جایزه نمره های صفرتو ؟
بسته بزرگ رو آوردم جلو چشماش ، می دونستم فضوله و تا بخوام بجنبم بسته رو قاپید و در رفت و داد زد : جایزه گرفته و بطرف اتاق دوید ، منم آروم پشت سرش رفتم تا بدونن چرا دیر اومدم بلکه از کتک خوردن در امان باشم . وارد اتاق که شدم دیدم آقاجون گل از گلش باز شده فهمیدم از کتک جستم و مثل سگ کتک خورده که گناهی کرده و باید مراقب باشه آروم گفتم که :
- اون فقط نیست بهم طلا هم دادن
دستم و کردم تو جیبم و بستهء کوچک رو به مادرم نشون دادم ، اونو ازم گرفت و دیگه هرگز ندیدمش ، تازه اونجا فهمید م که سکه طلاس . سکه دست به دست می گشت و همه مراقب بودن گم نشه . اون سکه همه رو یه جورائی خوشحال کرد و من بیشتر که از کتک خوردن جستم ، مادرم برام شام آورد نفهمیدم چی می خورم ، پرسید:
- برای چی جایزه گرفتی ؟
- برای شعر نوشتن ، تو کتاب هم چاپش کردن ،
آقاجون با یه لبخند پر معنی بهم نگاه کرد بچه های دیگه هم همینطور اما هیچکی نگفت بیا شعرت رو بخون !
روزهای کاری بود ، مدرسه می رفتم تو کانون پرورش فکری قرار شده بود نمایشنامه موش و گربه رو کار کنیم ، توی تمرینها موقع پریدن دست چپم شکست ، بچه ها بردنم بیمارستان سینا ، وقتی کس و کاری نداشته باشی بهت نمی رسن ، از صبح تا ظهر معطل شدیم و من درد بی امان تا دکتر اومد و عکس گرفت و برد اتاق عمل و شکستگی رو سر هم کرد و گچ گرفت و یادش بخیر مجید جعفری با من اومد تا در خونه بعدها طفلکی رو اعدام کردن . رفتم تو با دستی که وبال گردنم بود پبراهنم رو انداخته بودم روش که دیده نشه بعدش که مادرم فهمید چی شده مظطرب شد و آروم آمد طرفم و برد نشوند ، پرسید :
- چی شده ؟
- سر تمرین دستم شکست و الانم خوبم و دردم ندارام .
شبا یه بالش اضافه زیر دستم می گذاشتم مادر گاهی میومد و سر کشی می کرد که قرصمو مرتب بخورم . خلاصه جمعه بعدش رفتم سر تمرین منتها نرمش نمیکردم فرشته که منو دید پرسید چطوری و کلی سوال که بچه ها می کردن و باید جواب می دادم . حمید گفت قراره هفتهء آینده بیان و کار رو ببینن و اجازه اجراشو بدن . حمید کلی لباس نمایش برای بچه ها آورده بود . چند نفر آومدن و بعد از کار بهمون خسته نباشید گفتن و رفتن اما از حال حمید و چهراش می شد فهمید که آنها ناراضی رفتن و حمید چیزی نگفت و فقط اشاره کرد که باید بیشتر کار کنیم و یه جاهایئش و تغیر بدیم . دو باره روز از نو و روزی از نو تا اینکه حمید توانست تو دپارتمان شماره 2 دانشگاه تهران برامون وقت بگیره و اونجا کار رو اجرا کنیم . در اصل شرایط هم خیلی بهم ریخته بود و ما هم هر چی می توانستیم شلنگ تخته می نداختیم گربه دیگه رسما شاه بود و کارمون بالا گرفت ، بچه های دانشگاه خیلی هوامونو داشتن ، روزی چهار اجرا و همیشه هم سالن پر از جمعیت بود . یک پسر بچه اونجا بود که آدامس می فروخت و همیشه هم با بلیط می آمد و نمایش رو می دید و صحنه های بعد رو برای بغل دستیش لو می داد تا اینکه یه روز وقت استراحت میان دو اجرا باهاش صحبت کردیم و قرار شد بعد از این مجانی بیا داخل اما صحنه های بعدی رو لو نده .
یکی از روز های اجرا وقت استراحت بود رفتم بیرون تو راهرو جلو سالن ، لرزیدم ، نمی توانستم رو پاهام بند بشم به دیوار راهرو تکه زدم دستم تو هوا دنبال صدا می گشت صدائی محکم و با صلابت ، صدائی که تمام بند بند وجودم رو مرتعش میکرد :
هار است هار این بی شرف
جلاد انسان آمده
با حرص خرس گرسنه نزدیک انبان آمده...........
صدا از تمام پیکرم گذر می کرد و بدنم مثل اسفنج به خودش می گرفت جذب بند بند وجودم می شد ، نمی دونستم چکار کنم ، دنبال منبع صدائی بودم که جاودانگی رو فریاد میزد . چیزائی که هیچکس خایه به زبون آوردانش رو نداشت........فریاد می کرد ...رهائی...رهائی....آزادی....هوا دلپذیر شد کل از خاک بر دمید....
یکی زد رو شانه ام برگشتم حمید بود گفت :
- اینجا چه می کنی الان برنامه شروع می شه برو پشت صحنه
- نمی تونم دنبال این صدا هستم .
قول داد تو انتراک بعدی یه نسخه از اون رو بیاره و برامون پخش کنه . بر گشتم ، با بدنی حجیم و اندیشه ای پر از فریاد . کار اون روزم شاید بهترین اجرائی بود که روی صحنه داشتم ، تا می تونستم شلنگ تخته انداختم ، فریاد انقلاب شنیده می شد .
تو یکی از همین روزهائی که اجرا داشتیم فرشته رو صحنه بود صدای شلیک چند گلوله آمد همه چی برای چند لحظه متوقف شد ، حمید از پشت صحنه اشاره کرد ادامه بده ، دل تو دلم نبود که بیرون چه خبره ، سر و ته کار رو هم آوردیم . بچه ها آمدن و گفتن گاردیا به دانشگاه حمله کردن شما از در شمالی برید بیرون ، اون طرف امنه . بچه ها سر بسر هم می ذاشتن دستشونو میبردن زیر پیراهنشون تند تند می زدن رو سینه اشون و می گفتن فلانی چرا دلت اینجور میزنه ، نترس بابا گلوله که پا نداره ......شوخی و خنده از در بیرون رفتیم . پیچیدم تو 16 آذر زدم طرف میدان انقلاب نزدیک سینما کاپری بودم که صدای تیر اندازی آمد دویدیم تو قهوه خونهء بغل سینما که تو زیر زمین بود همینکه پا گذاشتم پلهء اول یکی افتاد رو من و کله پا شدم رو پله ها ، به پشت سرم نگاه کردم سری متلاشی شده با کلوله کنارم افتاده بود. یه کلاه صمدی رو سرش بود اومدان دورمونو کرفتن من چیریم نشده بود اما اون رفیق نا آشنا از دست رفته بود برگشتیم تو خیابون و بعد از مدتی راه افتادم طرف خونه ، تو راه یاد روز اول افتادم :
دبیرستان زاکرس درس می خوندم ، درس که چه عرض کنم ، اونجا می رفتم . یه معلم داشتیم معلم ریاضیات نوین بود ، نوع برخورد و درس دادنش طوری بود که منو جذب خودش می کرد ، مثالهائی که می زد حرفهائی که میزد ، دانشجو بود و کلاه گیس داشت و خیلی محجوب بود . از هر معلمی که خوشم می آمد نمرم همیشه تو ردیف 18-20 بود اما وای به حال معلمی که به دلم نمی نشست نمره های رفع کوتی رو هم به زور می گرفتم ، از این معلم ریاضی خیلی خوشم می آمد یه روز آمد ته کلاس و رو دستم سرک کشید و پرسید : چکار می کنی ؟ خودمو جمع و جور کردم ، دفترم رو از زیردستم آروم کشید و شروع به خواندن کرد و گفت : خوشحال میشم اگر برام خواستی نوشته هات رو بخونی . برگشت به مبحث درس و ادامه داد . بعد از اون روز یه رفاقت پنهانی بین ما ایجاد شد . نمی خواست بروز بده اما می دیدم حواسش خیلی به من هست و اگر سوالی بود آنقدر توضیح می داد و مثال می زد تا شیر فهم بشم یه روز زنگ تفریح صدام کرد و گفت : امروز ساعت 6 بعد از ظهر تو دانشگاه صنعتی سعید سلطانپور سخنرانی داره دوست داری بیا آنجا . اسم سعید سلطانپور رو از 10 شب شعر شناخته بودم و اون شب حقیقا غوغا کرد ساعدی کدکنی سیاوش کسرائی و خیلی ها رو اونجا دیدم . شب هائی که با بچه ها از چهار راه پارک وی تا خونه رو پیاده گز می کردیم ............
خیلی دلم می خواست صداشو ظبط کنم . مدرسه که تعطیل شد راه افتادم طرف خونه ، همیشه کتونی می پوشیدم ومسیر مدرسه تا خونمون 7 کیلو متری راه بود و همیشه پیاده می رفتم و پیاده می آمدم ، از وقتی دبیرستانی شده بودم آقاجون روزی 5 زار پول جیبی می داد 4 زار پول بلیط اتوبوس بود و من برای اینکه پولدار بشم مجبور بودم پیاده گز کنم ، تو راه برگشتن خیلی سخت می گذاشت ، ساعت 2 از مدرسه بیائی بیرون و از کوچه پس کوچه هائی رد بشی و از هر سوراخی یک بوی خوشمزه بشنوی شامی کباب ، کتلت .....بوی غذا ها مست می کرد وقتی می رسیدم خونه می دیدم ننم یه تکه کوشت کوبیده با کمی آب آبگوشت گذاشته روی چراغ خوراک پزی گرم بمونه و غرغرم می رفت بالا : آه بازم اشکنه و طفلاکی مادرم دلداری میداد و وعده غذای بهتر رو می داد اما اون روز حواسم به غذا نبود ، داشتم نقشهء جیم شدن از خونه با ضبط صوت رو می کشیدم ، چند وقتی بود آقاجون یه ضبط صوت آیوا از مغازه برای خونه آورده بود، گنده بود و مثل شیئی مقدس ازش مراقبت می شد . ساعت 4 یواشکی رفتم سراغ ظبط صوت ، ور داشتم و به یه صوت از خونه جیم شدم از کوچه مسجد رد شدم و رفتم ته اشراف پهلوی و طرف دانشگاه .
جلو دانشگاه شلوغ بود و گارد کاملا دانشگاه رو محاصره کرده بود بچه های دانشجو کله کله اطراف سالن پراکنده بودند و پچ پچ می کردن خبر بد همیشه آروم و بی صدا می باد . خبر این بود که اجازه سخنرانی به سعید ندادن . چرا ؟ کی ؟ کسی پاسخی نداست ! من خیلی دیرم شده بود و نگران از اینکه دیر به خونه برسم و بیشتر نگران ظبط صوت لعنتی بودم که تو این شلوغی چیزیش نشه که تا روز قیامت باید مافاتشو پس بدم به همهء بچه ها ، مخصوصا آقا جون .
هر لحظه موج نگرانی که همه جا پخش شده بود بالا می گرفت تا که خبر رسید گاردبا جلو در ورودی چند تا از دخترا رو گرفتن ، جمعیت بطرف در ورودی براه افتاد ، یادم نیست چه شعاری میدادن ، من هم قاتی جمعیت شدم ، در حالی که شعار می دادیم از در اصلی دانشگاه خارج شدیم هوا رو به تاریکی می رفت داخل کوچه دکتر هوشیار شدیم انتهای کوچه خیابون دامپزشکی بود و روبروی کوچه بانگ صادرات ، یکی از بچه ها با پار آجر زد شیشهء بانک رو شکست...بعد ها گردش روزگار و انتخاب راه زندگی منو با اون کسی که پاره آجر رو پرت کرد و با پرتاب اون تمام جلال و جبروت حکومت مطلقه 2500 ساله ستم شاهی ، با اون شیشه فرو ریخت ، آشنا کرد ، کسی که زندگی با شرافت رو در مرگ خودش برام تفسیر کرد . رفیق فدائی توفیق وثوقی که در سال 1367 در کشتار میهنی در زندان اعدام شد.
آن شب و آنجا نطفهء اولین تظاهرات بسته شد .
فردای آن روز که مدرسه بودم از بیرون مدرسه سر وصدا آمد حوالی ظهر بود یک دسته دانشجو از میدان انقلاب به سمت جنوب می دویدان و شعار می دادن : مردم همه بدانید شاه شما چکارس . و این اولین شعاری بود که در تهران طنین انداخت . تقاطع کارگر و جمهوری بود یک دسته دانشجو که ازطرف 16 آذر به گروه اول پیوستن و آنجا شعار: اتحاد ، اتحاد ، طنین انداخت . تو میدان پاستور گاردی ها ریختن و بچه ها رو حالا نزن کی بزن دویدم به سمت شرق میدان پاستور و راه همیشکی مدرسه به خونه . اما اون روز هیچ بوئی آزارام نمی داد . احساس این که کسانی هستند که نمی شناسی اما درد مشترک دارند که باید پیداشون کرد و در آغوش کشید تک تک شونو.
خونه که رسیدم اخبار داشت بیانیه فرمانداری تهران رو می خواند که : تعدادی وطن فروش و مزدور اجانب با حمله به اماکن عمومی و شکستن شیشه بانک ها قصد خرابکاری دارن . آفاجون شروع کرد به فحش دادن به خرابکارا که باهاش تند شدم : چی میگی خرابکاران ، من خرابکارم بنظرت ؟ دیشب اون بانک که شیشه اش شکست ، من اونجا بودم همهء اونائی هم که اونجا بودن دانشجو بودن این جا کشا حرف مفت می زنند . تا اون روز اونطوری با آقاجون حرف نزده بودم . احساس کردم چیزی درونش شکست ، حبابی ترکید دمل چرکینی دهان باز کرد گفت :
- بدبخت می گیرن می برن به خایه هات سنگ می بندن ، بطری تو کونت می کنن این شرو ورا چی که می گی ، دیگه حق نداری رادیو گوش کنی
وحشتی عجیب چهره اشو پوشونده بود ، هیچ وقت اینجوری آقاجون رو ندیده بودم ، احساس خطری عظیم تمام وجودش رو پر کرده بود ، جرئت نمیکرد از مرگ حرف بزنه اما می شد تو چشاش خوند ، هر وقت که خیلی عصبانی می شد می گفت :خاک تو سرت خاک کاهی که از تو سرت دار نیاد اما این بار کاملا فرق می کرد ، تصور اینکه پارهء تنش رو شکنجهء ناموسی کنن ، براش سنگین بود ، مردی که استوار ژاندارمری بود و تمام عمرش ( از وقتی که از ده برای خدمت نظام به شهر میاد) رانندگی کرده ه بود و نفهمیدم چرا زودتر از موعد با 20 سال سابقه تقاضای بازنشستگی کرد ، بعد ها فهمیدم که پدر بزرگش در شیراز یاغی بود و بهمراه برادرش به ساوه کوچ می کنن و تو یکی از روستا های اطراف برای همیشه ساکن میشن و هرگز به شهر خودشون بر نمی گردن اما پدرش زمانی که بنیه داشت همیشه در سفر بود و کسی نمی دونست برای چی ، همبشه میگفت عمو زاده ای در فلان جا دارد و به دیدارش میرفت ، آقاجون وقتی جوان بود مادرش رو از دست داد 1 خواهر و2 برادر کوچکتر از خودش که شیر خوار بوده ، پدرش زن دیگه ای می گیره ، نوازنده بود و صدای گرمی داشت ، اسمش عابدین بود تابستونا که می رفتیم ده می رفتم پشت بام کاه گلی که غالبا عصر ها اب پاشی می کردن و بوی کاه منو مست میکرد . پیش پدر بزرگم می خوابیدم ، چشمم رو می دوختم تو آسمون ستاره ها می ریختن تو چشام بعد مشد بابا برام قصه می گفت چقدر قصه بلد بود یه شب ازش پرسیدم این صدای جیر جیر چیه ؟ گفت : این صدای ستاره هاس که دارن با هم صحبت میکنن و مواظبن که ما راهمونو گم نکنیم گفتم خوب ما که الان خوابیدیم گم نمی شیم گفت : اونا هم نگران همین هستن که اگر بیدار شیم چی میشه . بعضی وقتا هم شعر و ترانه میخواند طوری که معصیت نباشه هیکل تنومندی داشت و تا وقتی که از پا نیفتاده بود همهء امورات خودش و انجام می داد و شبای ماه رمضون بهم تشهد و نماز خواندان واصول و احکام می گفت اما هیچ وقت از درد ها و در بدریهاش حرف نزد دهنش کلون محکمی داشت آقا جون هم همینطور اما بطور مرموزی مهر عمیقی بین این پدر و پسر بود گویا این نشانهء مورثی در خانواده است حرف نمی زنند اما عمیقا باور داران همدیگر رو پدرم وقتی از ده پای پیاده به شهر آمد چند روز تو راه بود و شبا توی مرغداری تو چاله میدان میخوابیده و روزها می رفته حمالی و هر چه پیش آمد برای لقمه ای نون تا اینکه باز شاهی رو سرش نشست و استخدام ژاندارمری شد اول سربازی و بعد استخدام میشه و از اینکه بعد از سالها امنیت شغلی پیدا می کنه و می فهمه که هر ماه چندر غازی گیرش میاد و می تونه به خانواده برسه . منتقل اهواز میشه بلاخره تصدیق پنجم رو میگیره چون قانون ارتش بوده ، بر می گرده ده و با دختر بچهء 14 ساله ای ازدواج می کنه دختری که پدرنداشت و شاید هم به همین خاطر شوهرش دادن . بچه ای که از ده بیرون نرفته بود با مردش میره اهواز . مرد رموز خانه داری وآشپزی و شوهر داری رو بهش یاد میده تا وظیفه تاریخی زن بودن رو بجا بیاره ، اولین بچه بعد از بدنیا اومدن میمیره ! ضربهء سنگین به زن وارد می شه ، یعنی همهء بچه های که بزاد می میران ! چه خطائی کرده بود که اون بچه باید تقاص پس بده ؟ این همه درد کشید ، درد جگر شوز زایمان اول با اون همه ویارونه ای که داشت ، چرا بچه اش مرد ؟!.........
تا زایمان بعدی همش تو حول و هراس بود که اینم میمیره ؟ اما شکم دوم نمرد و زن به تلافی شکم اول هفت شکم دیگه زائید تا از خجالت بچهء اول که مرد در بیاد ، شکم پنجم دوقلو زائید که یکش بعد زایمان مرد بچهء دوم هم چنان ریقو بود که هر آن بوش میومد تلنگش دار بره اما مادر خیلی جدی بهش رسید ، روزی یک تومن گوشت ماهیچه می خرید و به خیک بچه می بست تا خلاصه جونی گرفت و از زیر دست عزرائیل چهار چنگولی مادر بچه رو بیرون کشید ، دو شکم دیگه زائید و نمی دونم چی شد ؟ پدر رضایت داد یا مادر آتش بس اعلام کرد که دیگه نزائید . اما تو تمام شکمش چین های که پیدا شده بود هر کدوم نشان از درد عمیق زایمانی بی هویت داره که در هر هویت طلبی برای احراز مقام زن داشت ! اگر نمی توانست بزاد چی ؟ بازم بابام باهاش می موند ؟ بازم دوستش داشت ؟ یا اگر خیلی مردانگی می کرد حو سرش می آورد ؟ دختری که تو 14 سالگی می دانش شوهراگر خیلی خوش شانس بود و بهش لطف می کردن بر می گشت خونهء پدری که نداشت . با مادرش تحت قیومیت برادرش باید زندگی می کرد ومادر، مادری که تو سن 10 سالگی به مالکیت مردی 65 ساله در میاد و روز عروسی پدر به دختر می گه : این مرد خوبی است سرد و گرم کشیده است و کتکت نمی زنه یا نمی زاراتت پشت در بمونی و مادر وارد خونه ای میشه که یک پسر و دختر بزرگتر از خودش بچه هاش می شن . زنا همه همینطوران فقط به درد زائیدن و گائیدان می خورن یا باید بزان یا تلمبه مردا برا خالی شدن بشن ! اگر هم شوهرش مرد تازه بیوه ای میوه میشن که هرکی بهش ناخونک بزنه . زن حیوان نجیبیه که باید زیر گرفت کار که تموم شد ، تو فکر یکی دیگه یا حتی وقتیکه زنه رو زیر می گیرن بیاد و فکر زن دیگه هستن مادر من هم یکی از این زنهاست . دختری که از گارد کتک میخورد شاید دنبال این بود که بگه انسان هست ، انسانی متولد شده که انسانیتش رو طلب می کنه از تاریخ چند هزار ساله این سرزمین تاریخی که به ناف زن می بندند . دخترای که تو خیابون آمدن دنبال هویت گمشده خود بودن ، به همین خاطر کتک خوردن شکنخه های ناموسی شدن اعدام شدن سنگسار شدن تا واحد مقدس انسانی متولد بشه !!!
آقاجون ترسیده بود و شاید تصور اینکه بلائی سر جگر گوشه اش بیاد این وحشت رو چند برابر می کرد . بعد از اون روز باهاش حرف نمی زدم او هم حرف نمی زد . فضای بیرون هر روز متحول می شد روزی 4 اجرا 2 تا صبح و 2 تا عصر ، بعد از مدتی رفتیم دانشگاه اقتصاد تو خیابون وزرا آنجا برنامه داشتیم و بعد دانشگاه کشاورزی کرج . تو یکی از این اجرا ها خبرای نگران کننده ای از تهران می رسید : خیابان ها را بستن جاده های ورودی به تهران بسته شده ، در گیری مسلحانه در تهران شده ، ما آن روز ظهر به تهران برگشتیم از طرف جاده کرج تا نزدیکی های فرودگاه مهر آباد و از اونجا به بعد پیاده راه افتادیم . تو تمام خیابان ها تیر آهن بریده بشکل مثلث برای بستن راه عبور تانکها ریخته بودن و خیابون ها سنکر بندی شده بود . همگی تا میدان انقلاب رفتیم هر چی جلو تر می رفتیم خبر های جدید تری می شنیدیم کلانتری شماره ...سقوط کرد ، تونیروی هوائی درگیری شدیده ، در خونه ها باز بود هر کی هر چی داشت برای کمک می آورد ، رفتیم دانشگاه تهران قلب آخرین اخبار. برادرم سرباز بود و از پادگان فرار کرده بود با خودش اسلحه آورده بود و هر لحظه خبر می رسید کلانتری فلان تصرف شد ، پادگان فلان تصرف شد ، نیروی هوائی به مردم پیوست همافران قهرمانان ارتش بودند و اولین قربانیان سرگوب اختناق هم آنها بودند . هوا تاریک شده بود ، رفتم خونه صدای تیر اندازی تو شهر شنیده می شد برنامهء تلویزیون به ناگهان قطع شد مجری اخبار در صفحهء تلویزیون ظاهر شد و با صدائی رسا اعلام کرد : ملت غیور حکومت سلطنتی به زباله دان تاریخ سپرده شد . خبر سقوط حکومت پادشاهی شعف انگیزترن خبر برای مردم بود . سازمانها ، گروه ها ، احزاب با قربانی کردن عزیزترین ، شجاع ترین ، غیورترین فرزندان خود به راه آزادی و استفلال ، جمهوریت را به پیشکاه ملت تقدیم کردند .
اشکی که سالها در گوشهء چشمها پنهان نگه داشته بود بیکباره فرو ریخت و نامهایی که ارتجاع سیاه از وحشت کشته بود و یا در مبارزه با حکومت کشته شده بودن دهان به دهان میگشت . انقلاب ، نامی متبرک که دهان به دهان میگشت و در شالیزار زندگی قوام می یافت.
خونه دیگه خیلی برام تنگ بود و باید کاری می کردم ، تصمیم گرفتم برم سربازی ، دفترچه آماده بخدمت گرفتم و اردیبهشت ماه به بطرف زاهدان روانه کردن ما را ، بعد از 20 ساعت که به زابل رسیدیم . آنجا جائی برای اسکان ما نبود و چیزی برای خوردن نبود مضاف بر اینکه در طول راه هم راننده اتوبوس توقف نکرده بود برای غذا خوردن . تنها چیزی که آنجا بود در تنها مغازه ای که باز بود یک سبد کوچک که داخلش پیاز و سیب زمینی بود و این تنها خوراک غالب مردم با نان بود . سربازها شروع کردن به شعار دادن و اعتراض و فرمانده پادگان دستور بازگشت ما به تهران را صادر کرد ، دو باره با همان اتوبوس برگشتیم تهران و بچه ها خوشحال از اینکه از زاهدان جستن و به تهران بر میگردن .
عصر رسیدیم به محل اعزام تهران که در پل چوبی بود. همه را مرخص کردن و قرار شد که فردای همان روز دوباره خودمونو را به محل اعزام معرفی کنیم این بار گروهی که به زابل اعزام شده بودیم را به چند دسته تقسیم کردند و به مناطق مختلف اعزام کردند و همدان بنام من افتاد و به پایگاه هوائی نوژه اعزام شدم .
عصر همان روزی که رسیدیم شب برف آمد برای بچه های جنوب خیلی عجیب بود ، تا حال برف ندیده بودند و هوا خیلی سرد شد و خیلی از بچه ها سرما خوردن تو پایگاه آمادگی پذیرفتن سرباز جدید را نداشتن ، به همهء تازه واردینی که ما باشیم یک هفته مرخص دادن . دو باره برگشتم خانه ، سربازی من شده بود مضحکهء بچه ها اما عجیب دورانی بود ، تو آن یک هفته هر روز پلاس بودم جلو دانشگاه و فرصتی شد که کلی کتاب بخوانم ، مقابل دانشگاه قبل از رفتن سربازی بساط کتابفروشی داشتم و تو این وسط تنها چیزی که نداشتم سود بود . هر چی پول گیرم می آمد کتاب میخریدم و غالبا جلد سفید، صبح می رفتم و شب بر می گشتم بعضی روز ها هم جلو خونه بساط پهن می کردم و با بچه های محل گپ می زدم و نشریه و کتاب رد و بدل می کردیم تا اینکه یک روز یکی از همسایه ها نزدیک آمد کتابی را برداشت و سر صحبت را باز کرد به مسائل روز و صحبتمون گل انداخت و بعد از ساعتی رفت ، اما یک مراوده بین مون جاری شد از دور سلام علیکی کردن و چاق سلامتی بعضا کتابی رد و بدل میشد با چند تا از بچه ها هم دورهء کتاب خوانی داشتیم . نشریه کار رو می خریدم و به همون قیمت می فروختم . شرایط خیلی سریع در حال تغیر بود ، هر روز یک خبر که کم کم اخبار طعم تلخی به خودشون گرفتن . درگیری ، بازداشت ، درگیری مسلحانه در کردستان ، ترکمن صحرا ، ماجرای جنوب ، اخبار ناگواری که شیرینی پیروزی عظیم بر حکومت مطلقهء سلطنتی را کم رنگ وکم رنگ تر می کرد .
دوران سربازی با آموزش مقدماتی شروع شد ، تو پایگاه آماده باش دادن که ناوگان های امریکا در خلیخ فارس وارد شده و احتمال حمله است ، به ما که تا آن روز اسلحه نداده بودن تعدادی داوطلب خواستند که در آماده باش کامل باشند ، من هم داوطلب شدم و در عرض 1 ساعت به ما آموزش کار با اسلحه را دادن وبه هر کدام دو خشاب تیر و تفنگ و سرنیزه و در یک خوابگاه مجزا مستقر شدیم . چند روزی در همین حالت بودیم تا شرایط به حالت عادی برگشت وبه ما مرخصی 48 ساعته دادن و سر تیر به تهران آمدم و فردا صبح میدان انقلاب دنبال اخبار جدید پرسه میزدم . بعد از دوره آموزشی به قسمت پاسداری منتقل شدم و شبهای سرد پایگاه نوژه ........یک شب چنان برف و کولاکی شد که ماشین تعویض پست تا صبح روز بعد نتوانست بیاد برای تعویض پستها ، فردا صبحش یک ماشین برف روب از جلو حرکت می کرد و پشت سرش مینی بوس تعویض پست حرکت میکرد . بعد از مدتی من به قسمت خدمات منتقل شدم کلی وقت باز داشتم و چند روز آخر ماه که موئد پرداخت حقوق سربازها بود سرم شلوغ می شد ، که باید به سرباز ها حقوق پرداخت می کردم و لیست حقوق ها را تنظیم می کردم . 133 پرداختی در اصل 150 ریال بود که با کسر بیمه و بازنشستگی و مالیات بدست سرباز ها می رسید تا اینکه آن شب...
تو غذا همه چی پیدا می شد مخصوصا مگس که باید با حوصله مگسها رو سوا می کردی و همینطور که سوا می کردی غذات رو می خوردی و گرنه غذا سرد می شد و دیگه قابل خوردن نبود وقتی که حدود چند ماهی در گردان بخش پاسداری بودم بصورت مامور در بخش خدمات مسئول شعبه حقوق شدم با چند تا از بچه های خوب اونجا اشنا شدم که ستوان وظیفه بودند و کار تئاتر می کردند و با اونا قاتی شدم . بعد یک روز صحبت از سینمای پایگاه شد پیشنهاد کردم می تونم فیلم خوب تهیه کنم سالن سینما را رو نق بدهیم قرار شد من هر هفته بیایم تهران و فیلم جور کنم این خودش سخت بود . بعد نمایشگاه عکس راه انداختیم مردم پایگاه هم که سرگرمی نداشتند خوب استقبال کردند . تو همین گیرو دار بود پیشنهاد کار با بچه های کوچک را دادم و آموزش تئاتر به بچه های مدرسه چند تائی از دوستان موافق نبودند و من اصرار بر این مطلب داشتم که باید کاری سیستماتیک که یک نتیجه منطقی داشته باشه رو ارائه داد به مدرسه رفتم و بین بچه های سوم و چهارم و پنجم اعلام کردم که کلاس تئاتر دائر شده و چند تا هنرپیشه جوان نیاز داریم استقبال خوبی شد جلسه اول 30 نفری حاضر شدند بعد تعداد به 20 نفری رسید و ماهی سیاه کوچولو رو شروع به تمرین کردیم کار خوب پیش می رفت بچه ها ارتباطی عاطفی قوی داشت بینشون ایجاد می شد با هم بحث و جدل می کردند رو نقش هاشون ، هویت پیدا میکردند و کار جمعی رو تجربه.
یکی دو هفته قبل از اجرا برگشتم تهران به کمک حمید از تئاتر شهر تعدادی لباس و ابزار و ادواتی که لازم داشتم قرض گرفتم و وقتی لباس ها رو بین بجه ها پخش می کردم و هشدار اینکه مراقب لباس ها باشند تو اون چشمهای قشنگشون موجی از شادی لبریز بود که قابل تصویر نیست تا نبینی که مسئولیت جدی حضور در جامعه انسانی را چه زیبا استقبال می کنند برای بیان حرفی که آموختن .
یک هفته قبل اجرا استوار فروغ آمد کار را دید و از کار بچه ها خوشش آمد و تذکراتی در مورد بهتر شدن کار داد و بچه ها خودشون تراکهای نمایش را بردن پخش کردن و در و دیوار پایگاه چسباندن و تو بچه ها احساس زیبائی بود که می شد دید ، این بچه ها با ماهی قصه بزرگ شده بودن و می خواستن ماهی سیاهی باشن .
روز اجرا قشنگی ماجرا این بود که بر خلاف تصور همهء کسانی که مخالف این کار بودن (کار با بچه ها ) سالن نمایش پر از تماشاچی بود و مردمی که آمده بودن خیلی بچه ها را تشویق کردن . بچه هائی که برای اولین بار پا به صحنه میگذاشتن با تمامی دلهره و اظطرابی که داشتن پایان کار با چهرهای کل انداخته از شادی همدیگر را بغل می کردن ، در پایان نمایش ماهی سیا ه بعد از خروج از کیسه مرغ ماهیخوار با لباس بلند ی که به تن داشت روی شمشیرهای که در دو صف ماهی های دیگر به دست داشتن ماهی سیاه رو تا مقابل صحنه رو داستشون بلند کرده بودن ، آوردن و در مقایل تماشاچیا به زمین گذاشتن ، بوضوح می شد دید که بسیار تکان دهنده بود . و هنرپیشه های کوچلوی 9-12 را بسیار تشویق کردن . نمی دونم آن بچه ها چه شدن چه کردن و کجا رفتن اما باور دارم که زودتر از هم سن و سالاشون تلاش کردن تا مفهوم انسان بودن را در عمل با همهء سختی ها و ناکامی هاش در زندگی شخصی خودشون تجربه کنند.
روز های آماده شدن نمایش مصا د ف بود با این موضوع که مدت خدمت سربازی از 12 ماه به 14 ماه تغیر کرده ، بچه های پایگاه ناراضی بودن و اعتراض کردن و صبح روز بعد قرار شد کسی به صبحگاه نره و گفتیم که قانون عطف به ماسبق نمی شود و این جمله دهان به دهان چرخید جا افتاد که حق با ما هست فرمانده پایگاه قول داد که با مرکز تماس بگیره و نتیجه را به ما خبر بده تو این فاصله من رفتم تهران تا بیانیه ای رو که نوشته بودیم را تکثیر کنم و اگر شد با بچه های پایکاه تهران هماهنگی داشته باشیم ، آن موقع استوار بابائی نماینده درجه داران بود . خیلی این در و آن در زدم پیداش کنم موفق نشدم . بیانیه رو دستم مونده بود که یکی از یچه های تئاتر را دیدم و به دادم رسید و گفت بریم پیشگام ، رفتم آنجا ، به کسی که آنجا بود گفتم بیانیه ای دارام و می خواهم تکثیر کنم گفت صبر کن و رفت و بعد از چند دقیقه با یک نفر دیگر برگشت با هم صحبت کردیم و توضیح دادم برای چه منظوری این راه را آمدم و محتوای بیانیه را گفتم ، فبول کرد بیانیه را برامون چاپ کنه و عصر همان روز برم نسخه های چاپ شده را بگیرم.
همان روز عصر که بیانیه ها رو گرفتم تعدادیش را جلو دانشکاه پخش کردم باید حواسم را جمع میکردم ، باید حسابشون داشته باشم کم نیارم دانشگاه تهران قلب حوادث و اخبار بود و سریع اخبار از آنجا نشر پیدا می کرد بعد رفتم پایگاه سرآسیاب جائی که حمید اشراف که امروز نامش دهان به دهان می گشت و داستان مقاومت ها و کار هائی که کرده سینه به سینه نقل میشد .............چندین بار حلقهً محاصرهً ساواک را شکسته و اینجا سراسیاب قتلگاه رهبران سازمان بود جائی که کمی پائین تر قنات پادگان جی بود و از آنجا وقتی 5 سالم بود روزی دو تا سطل 5 کیلوئی روغن نباتی آب خوردن هر روز عصر به خونه میبردم .... این دو موضوع را تو ذهنم با کاری که امروز می کردم کنار هم میچیدم تا میوه زمان را بچینم ، طعم کس خون و مرگ شجاع ترین ما وحشت و ترس کودکی و کاری که باید امروز کرد...........
تو همین فکر بودم که به در پایگاه سراسیاب رسیدم و به بچه هائی که آنجا بودن تعدادی بیانیه دادم و قول دادن که تو پایکاه پخش کنند و از آنجا راهی پایگاه نوژه همدان شدم .
صبح روزی که فرمانده پایگاه آمد و گفت حرف حسابتون چی هست بیانیه را بهش دادم نگاهی به من کرد و گقت این را به تهران می فرستم ، تو بیانیه خواسته ها تغیر حقوق لغو دو ماه اضافه خدمت و انتقال سرباز ها به محل زادگاه خودشون برای ادامهء خدمت بود و ما منتظر نتیجه از تهران ماندیم .
مرخصی رفتنم غالبان ماجرائی بود تو یکی از این مرخصهای 48 ساعته بود که :
مادرم شکایت از این کرد که جائی نداره تا وسائلی را که لازم نداره بچینه ، بهش گفتم مامان می خواهی تو پشت بام برات یه انباری درست و حسا بی بسازم تفلک که بستوه آمده بود قبول کرد و آقاجون مخالف بود و می گفت : شهرداری میاد ایراد می گیره با کلی چونه زدن موافقت کرد ، آن روز کلی کار داشتم رفتم سراغ کارام و حوالی ظهر با بچه ها نقی و محمد دست به کار شد یم و تا قبل رفتن تقریبا تمام شد مادرم خیلی خوشحال شد و من راهی ترمینال آزادی شدم تو راه احساس کردم چشم مو برق زده همینکه نشستم تو اتوبوس اشک بود که از چشام می آمد تا رسیدیم ابهر و اتوبوس برای شام نگه داشت رفتم پائین سفارش کباب کوبیده دادم . کباب رو که آورد دیدم کبابه خیلی کوچکه کباب را از بشقاب ور داشتم و کارگر رستوران را صدا زدم و گفتم :آخه این کبابه به این کوچکی ؟ یه نگاهی به من کرد و رفت سریع دو تا سیخ کباب آورد گذاشت تو بشقابم ودستشو گذاشت رو شانه ام گفت : سرکار جون بخور سیر نشدی بگو بازم میارم اصلان ناراحت نشو و رفت ، یه دفعه قیافهء خودم را تجسم کردم که یه سرباز با لباس نظامی تو یه رستوران بین راهی در حالی که اشک می ریزه داره شکایت از کمی شام می کنه و طرف دلش ببین چقدر سوخته که فوری دو سیخ کباب برام آورد داشتم از خنده می ترکیدم اما تلاش کردم که صدام در نیاد و این وضع را بدتر کرد چرا که اشک می ریختم و شانه هام از خنده های بی صدا به شدت تکان می خورد . کور ما ل کور ما ل شا م را خوردم زدم بیرون که شاگرد رستوران آمد جلو گفت سرکار سیر شدی گفتم بله ممنون و هر چه اسرار کردم پول کباب اضافه را نگرفت . یه بار دیگه که از مرخصی بر می گشتم :
همیشه که تهران می رفتم موقع بر گشتن کیسه سربازیم پر بود ، وقتی به سه راه پایگاه نوژه می رسیدم ساعت حدود 2 نیمه شب بود و:
یک بار زمستان بود و من ساعت 2 نیمه شب به سه راه پایگاه رسیدم ، همیشه آنجا یکی دو تا سواری بود که غالبا درجه دارهای پایگاه بودن وبرای کمک خرجشون مسافر کشی می کردن یا از اهالی کبوتر آهنگ ، آن شب هیچ ماشینی نبود .هوا سوز داشت و برف سنگینی روی زمین نشسته بود بعد از کمی معطلی اتوبوس دیگری آمد و چند نفر پیاده شدن و تصمیم جمع بر این شد که پیاده بریم پایگاه ، چیزی که دور و بر پایگاه زیاد بود گرگ بود ، کیسه سربازیم را انداختم رو دوشم و همراه بقیه راه افتادم حدود 12 کیلو متر راه بود وساعت 7 صبح رسیدیم به در پایگاه آنجا بچه های دژبان وضعیت ما را که دیدن با ماشین دژبانی همه را رساندن به خونه هاشون و منو هم به قرارگاه و خیلی شانس آوردم که نگشتن کیسه منو، بلافاصله جا سازی می کردم تا محتواش در امان بمونه وتا فرصتی ، بعد از دادن بیانیه به فرمانده پایگاه احساس کردم بیشتر مراقبم هستند .
تو یکی از تمرین هائی که بعد از نمایش ماهی سیاه کوچلو داشتیم ، سر و کله اسماعیل پیدا شد ، حراسون بود گفت : کیسه سربازی تو پیدا کردن توش اعلامیه و چیزای دیگه بوده و همین جور حرف می زد ، آرامش کردم و برگشتم پیش بچه ها باهاشون صحبت کردم و گفتم که به کار تئاتر تو مدرسه ادامه بدین متاسفانه کاری پیش آمده و من نمی توانم با شما باشم و باید برم ، همگی بهت زده به من نگاه می کردن و موقع خداحافظی اشک می ریختن و همیشه آن چشمهای زیبای نمناک را به خاطر دارم.
اسماعیل راننده آشپز خونه بود ، گفت بریم بیرون من تو را می رسونم تا سه راه پایگاه و از آنجا برو .دیدم اصلان فکر خوبی نیست چرا که حتما به نگهبانی خبر دادن و سه راه پایگاه هم همیشه دژبان بود و فاصلهً پایگاه تا همدان را هم پلیس راه کنترل می کرد وحتما لازم باشه با خبرش می کنند ، خلاصه اینکه راه گریزی نبود به ناچار برگشتم قرارگاه و همون جلو در قرارگاه بازداشتم کردن و بردن خوابگاه دیدم مامور حراست که استواری بود با یک سرباز اراکی بالای وسائلم خیمه زدن گویا دنبال اسرار آمیزترین مگشوفات جهان می گردن تا منو دید پرسید اینها مال تو هست گفتم بله پرسید اینها چی هستن ؟
- کدام یکی؟
- همین کاغذها
- خوب معلوم سرکار جون کاغذان دیگه
- توش چی نوشته
- آهان منظورتون این هست که تو این کاغذا چی نوشتن؟
- آره
- سرکار جون سواد که داری بخون
- خوندم
- خوب که چی
- می گم این اعلامیه ها تو وسائل تو چی می کنه
- سرکار چه ایرادی داره ؟ اینو جناب تیمسار هم داره مگه یادت نیست همین چند روز پیش همه بودن و دیدن که به ایشون دادیم و ایشون هم فرمودن می فرستن تهران ، یادت هست سرکار این بچه ها همه شاهدان
طفلک گیج شده بود و نمی دونست چی بگه بچه ها هم دست گرفتن که راست میگه سرکار استوار
- خوب این روزنامه های کار چی هست؟
- سرکار استوار پس می خواستی روزنامه چی باشه؟
- اینها ممنوعه و غیر قانونی
- اینها همه هم اسم دارن و هم آدرس و هم مجوز چاپ اینهاش ببین سرکار
- اینها خرابکاران و این هم مال خرابکاراس
- راست میگی سرکار، اما این مال زمان طاغوت بود و فقط طاغوتی ها این حرفا رو می زنند نه دولت و مردمی که انقلاب کردن شما هم طاغوتی هستید؟
بچه ها دورش کرده بودن آدم ساده ای بود داشت گیج می شد چه کنه گفتم :
- همین فدائی ها بودن که انقلاب کردن . اون زمان بهشون می گفتن خرابکار نه الان . بچه ها دست گرفتن که راست می گه اصلا چریکها بودن که انقلاب کردن ، مگه همینا نبودن که به داد همافرا رسیدن .......بی چاره حسابی گیج شده بود گفت :
- باید بریم پیش حاج آقا رضوان ایشون فرمودن بریم آنجا
-چرا
- می ریم و زود بر می گردیم
دو تا سرباز دژبان وسائلم را جمع کردن با جیپ دژبان رفتیم خونه امام جمعه ، حاج آقا رضوان نامی بود بعد از کلی توپ و تشر و وعده که چیزی از من در بیاره و چون خودش گویا فهمید که داره زور زیادی میزنه که برای وباسیلیش می تونه خطر ناک و یا دردناک باشه کوتاه آمد وهمگی راه افتادیم رفتیم خونهً فرماندهً پایگاه .
جلو خونه اش یه درخت انار تزئینی زیبا بود و چند باری زیر این درخت ساعت ها نگهبانی داده بودم ، حالا فرق می کرد با جسارت رفتم داخل خونه تیمسار دعوت به نشستن کرد ، روز14 فروردین 59 بود و بساط آجیل عید رو میز برقرار بود تعارف کرد و من هم با کمال میل استقبال کردم و با متانت و وقار شروع به شکستن آجیل کردم و نشون دادم که ما هم رده نظامی هستیم و آن زیادیه .تیمسار منو به چهره می شناخت ، ماهی یک بار برای امضاء لیست حقوق پیشش میرفتم و کاه بی کاه برای برنامه های هنری که داشتم ، برخوردم با اون مثل یک هم رده نظامی بود و کاملا پشت به امام جمعه و روبروی تیمسار نشسته بودم و همین خیلی امام جمعه رو آتشی کرده بود و یه جورایی داشت می سوخت . شروع کرد به قلدرم وبلدرم کردن و توپ تشر زدن بعد هم همگی قول دادن که به موقع منو ترخیص کنند یعنی 7 روز دیگه یک سال خدمت من تمام می شد و هفتهً دیکهً پیش خانوادم بودم به این شرط که بکم این نشریات و اعلامیه ها رو از کجا آوردم و کیا رو میشناسم . همینطور که داشتم آجیل می خوردم گفتم:
اینها رو از تهران مقابل دانشگاه تهران خریدم که اینجا هر وقت حوصلم سر رفت و بی کار بودم بخوانم و چیزی یاد بگیرم تهران که می روم وقت سر خارندن ندارم اما اینجا همیشه بی کارم جناب تیمسار، حاج آفا شما مخالف درس خواندان یاد گرفتن هستید ؟ هفتهً دیگه هم که شما فرمودید من ترخیص می شوم زحمت و کم میکنم جناب سرهنگ ممنون از شما که هفتهً دیگه منو ترخیص می فرمائید.
دیدن که به هیچ صراطی مستقیمی نمی رم بردنم به گروه ضربت که تازگی تو پایگاه درست کرده بودن تحویل دادن . آفتاب داشت غروب می کرد که رفتم تو تنها سلول آنجا و روتخت دراز کشیدم وچشمامو بستم ، چند لحظه کافی بود تا بتونم تمرکز کنم و وضعیت را ارزیابی کنم از کله سحر که پا شده بودم تا الان که دراز کشیدم ذهنم دنبال جواب هائی که مثل مسلسل تو ذهنم می آمد می گشت تا جوابی درست پیدا کنه تو خلسهً خودم بودم که در سلول باز شد و یه همافر آمد تو بلند شدم نشستم پرسید چیزی خوردی جواب دادم نه گفت پاشو بیا اینجا یک بوفه نقلی داریم بیا چیزی بخور، رفتیم تو یک اتاق دیگه که بوفه بود دو تا نیمرو گرفتم با یه تکه نون و رفتیم نشتیم و شروع به خوردن کردم ، برخوردش خیلی دوستانه بود و می گفت :
- آخه تو را واسه چی آوردن اینجا ؟
- والا منم نمی دونم
- آخه تو که کاری نکردی
- منم همینو به سرهنگ گفتم
- چکار مگه کردی
- هیچی
- همینجوری آوردن اینجا
- آره والا من می دونم یکی حتماٌ حسودی کرده که من کار تئاتر می کنم
- چرا
- چی بگم والا
- میگن اعلامیه داشتی
- اعلامیه چی؟
- نمی دونم!
- آن نامه ای را که برای سرهنگ نوشته بودیم را می گی؟ خوب آن را که به خود سرهنگ دادم همه سرباز هم آنجا بودن و دیدن
- چرا چاپ کردی
- خوب خیلی بده که نامه ای را که به فرمانده پایگاه می خواستیم بدیم با دست نوشته بشه ، شما خودت این کار و می کنی یه نامه رسمی را دستی بنویسی برای فرمانده پایگاه؟
- حالا چرا تو نوشتی
- اینم تقصیر سرهنگه همه اعتصاب کرده بودن و سر پست نمی رفتن ایشون آمد قرارگاه و کلی صحبت کرد و آخرش گفت یه نفر نماینده انتخاب کنید بیاد صحبت کنیم همه آنجا گفتن من نماینده بشم .
- چرا آن نامه را تو نوشتی
- من ننوشتم از آنها پرسیدم حرفتون چی هست وحرف آنها را نوشتم
- حالا چرا آن همه چاپ کردی
- خوب آخه کلی سرباز تو پایگاه هست من که نمی توانستم برم و به همشون بگم چی نوشتم چند تا گپی کردم و بهشون دادم که فکر نکنن دروغ بهشون گفتم!
به بهانهً تمام شدن غذا بلند شدم بشقاب را بردم گذاشتم تو سینک دستشوئی وگفتم من برم تو سلول بخوابم گفت بیا اینجا پیش ما نمی خواد بری آنجا .
گفتم : ممنون فرقی نمی کنه آنجا راحت ترم
راه افتادم طرف سلول و دراز کشیدم روی تخت دو باره شروع کردم به شش و بش کردن چی از من داشتن و چی می خوان بدونن ؟
من کی هستم ؟
من کجا هستم؟
من چی هستم؟
شروع کردم به سین جین از خودم و بعد از ساعتی راحت خوابیدم چون خودم را پیدا کرم تو این بل بشو ، ساده دل روستائی ، با آرامش بخواب رفت .
با سر و صدای بیرون از خواب بیدار شدم چشمم را باز کردم اما از جام تکون نخوردم تا پیدا کردم خودم و که کجا هستم تو همین حین بود که همافر دیشبی از پشت در صدام کرد گفت من شیفتم تمام شده دارم میرم کاری نداری ؟ گفتم نه ممنون پرسید : نمی خوای به کسی خبر بدی که اینجائی گفتم نه من که کسی رو ندارم پرسید می خوای به خانوادت خبر بدم گفتم نه آنها می دونند که پایگاه هستم منم که کاری نکردم امروز هم که مرخص می شم و تا آخر هفته هم ترخیص می شم بی خودی آنهارا برای چی نگران کنم؟
گفت باشه و رفت ، نگران بودم بریزن خونمون و کار خراب بشه نمی دونستم اسماعیل توانسته به خونه ما زنگ بزنه و خبر دستگیری منو به آنها داده یا نه ؟ فکرمو و جمع کردم ، کسانی را که می شناسم و سطح ارتباطشون ، اسماعیل امین ترین بچه ای بود که میشناختم و ازش خواهش کردم که به برادرام محمد خبر بده که چی شده و خونه را تمیز کنه ، شاید بیان اونجا را بگردن . تو خونهء ما یک لولهء 6 اینچی بود که از حمام طبقهء دوم مستقیم به چاه فاضلاب وصل می شد و هر وقتی که لازم بود خونه پاکسازی بشه می رفتیم سراغ لولهء حمام و مادرم می گفت این چاه خونهء ما باید پرفسور بشه با این همه کتاب و مجله که توش ریختیم .
گفتن ملاقاتی دارم ، اسماعیل بود ، پدر و مادر نداشت خودش رو پای خودش بزرگ شده بود و یک برادر ناتنی که گاهی نامه ای براش می فرستاد و در طول خدمت یک ساله که با هم بودیم هیچ وقت مرخصی نرفت ، کسی نه منتظرش بود و نه جائی را داشت که بره دو بار با هم رفتیم غار علیصدر و ساعات خوشی را داشتیم ، قدش کوتاه بود و وقتی گواهینامه رانندگی را گرفت راننده گردان شد ، زیر پاش آجر گذاشته بود تا پاش به پدال گاز برسه و به شوخی می گفت یادشون رفته ماشین را اینجوری بسازنند و هیچ پولی جز آن 133 ریال بدستش نمی رسید سیگارشو جیره بندی می کرد که کم نیاره مدتی بود که من هم سیگار می کشیدم شاید از دست سرمای وحشتناک شبهای طولانی نگهبانی که گوئی پایانی نداشت وقتی می خندید چهره اش معصومیت یه بچه را داشت ، چهره ای پهن و استخوانی با دلی بزرگ و برای دوست هر کاری حاضر بود بکنه و بسیار احساساتی....
آمده بود ملاقاتم پرسید:
- چکار کنیم هر کاری که بگی حاضرم بکنم بچه ها قرار گذاشتن که از سر پست نگهبانی با اسلحه بیان و تو را از اینجا دار بیارن .
قضیه داشت بیخ پیدا می کرد توصیه کردم :
- هیچ کاری نکنند هر کاری می تونه به ضرر من و خودشون تموم بشه
- اینجوری که نمی شه باید کاری کرد
- اسماعیل جان ، عزیز من بعضی وقت ها کاری نکردن بهتر از هر کاری هست مهمترین موضوع اضافه خدمت و اضافه شدن حقوقه که باید بهش برسیم نه چیز دیگه باید دنبال این موضوع را جدی گرفت ، موضوع من اصلان چیز مهمی نیست .
دیدم دمغ شد و گفت:
- اینجوری هم که تو می گی نیست تو قرارگاه گفتن تو وسائل تو چند نامه از فرانسه بوده و نقشهء کوه ها و خیلی چیزای دیگه ...
خندیدم و گفتم :
- خوب داداشی همینه دیگه ، نمیان بگن که پسر پیغمبر را گرفتن انداختن زندان ، آن نامه هم کاملا درسته من قبل از سربازی کار تئاتر می کردم یه مربی داشتم بنام شهلا یوسفی که گردن من خیلی حق داره آنجا هم کار تئاتر می کنه و نامه اش غیر حال و احوال پرسی و نصیحت معلم به شاگردش که من باشم چیز دیگه ای نیست و در ثانی نقشه کوههای ایران نبود و نقشهء کوههای تهران هست که من هر وقت فرصت کنم میرم کوهنواردی اینو که خودت می دونی ، سخت نگیر اینا همش بهانه است که منو خراب کنند پیش بچه ها تا بتونن دهان بچه ها را ببندند . حالا چه حال و خبر؟
- چیزی لازم داری برات بیارم ؟
- نه ممنون همه چی اینجا هست .
- پس برم جلو در قرار گاه داداشت و بیارم بهش زنگ زدم تو راه باید الانه برسه.
تشکر کردم و رفت بعد از چند ساعتی باز صدام کردن که ملاقاتی دارام برادرم محمد و حمزه آمده بودن خیلی خوشحال شدم برادرام را بغل کردم آرام پرسیدم خونه تمیزه با سر اشاره کرد آره یه نفس راحت کشیدم بعد پرسید چی شده گفتم کل ماجرا را و توصیه کردم که به آقاجون و مامان چیزی نگه تا ببینیم چی میشه . آنها شب را ماندن پایگاه و یکی از بچه های همافر برده بود خونش و کلی محبت کرده بود و فردا صبح دو باره آمدن دیدنم و بعد اسماعیل برده بود همه جای پایگاه را نشان داده بود و برگشتن تهران و من به تنها سلول بازداشتگاه .
بعد از 4-5 روزی که از بازداشتم گذسته بود یک روز بعد از اتمام ساعت اداری صدام کردن که بریم ستاد کارم دارن . به خاطر کارای اداری که داشتم غالبا تو ستاد پلاس بودم و حدس زدم شاید به این دلیل الان می برن ستاد که کسی منو نبینه وارد ستاد که شدیم پیچیدیم سمت چپ و رفتیم تا انتهای راهرو و مقابل اتاق رکن 2 ایستادیم در زد نگهبان همراهم و وارد شدیم ، مامور رکن 2 ستوانی بود ، می شناختمش اما هیچ وقت کسی با این آدم دمخور نبود و غالبا همه یه جوری از برخورد با او پرهیز داشتن و خیلی مودبانه بود برخوردش ، تعارف کرد بشینم و نگهبان همراهم از اتاق خارج شد سوال کرد چه حال و خبر ؟ شما اینجا چه می کنید ؟ مشگلی پیش آمده ؟ منم مثل خنگا سلام و احوال پرسی کردم و گفتم مثل اینکه سوء تفاهمی شده چون گفتن جناب تیمسار فرمانده پایگاه با من کار داران گفت بله ایشان جلسه داران فرمودن به کار شما برسم گفتم خیلی ممنون جناب سروان راضی به زحمت شما نیستم سوء تفاهم شده خود جناب سرهنک اطلاع داران . تلاشم این بود که من طرح موضوع نکنم بلاخره خودش باب صحبت را باز کرد و گفت : منم برادری دارم که مثل شما فکر می کنه خوب چه اشگالی داره ! اصلا موضوع شما به کسی چه ربط داره ؟ یک دفعه گوشام زنگ زد این بابا خیلی زرنگه تا خر نکنه خر نمی شه گفتم : والا تقریبا همینطوره تیمسار خودشون می دونند . همه چی رو به فرمانده پایگاه که عالی ترین سمت بود نسبت می دادم یا موضوعی بود که خود فرمانده پایگاه اطلاع داشته مطرح می کردم به این معنی که همه چی عیان بوده ، دستشو برد طرف کلوچه هائی که روی میزش بود و تعارف کرد و گفت که از شماله ، هفته پیش ، پیش خانواده بودم آوردم بفرما منم با کمال میل برداشتم و خوردم ، خیلی چسبید مخصوصا که چائی هم بود البته از فلاکس ریخت و حضور فلاکس یعنی اینکه چند ساعتی اینجا مهمونم از خانوادش و برادرش صحبت می کرد نظرم را می پرسید تو این وسطها یه سوال جدی می پرسید و دو باره سوال هاش جنبه عمومی می گرفت و کاملا حق به جانب از طرف من . منم مثل بچه کاملا مطیع و رام از چیزهائی حرف می زدم که خودش می دانست مثلا گفت که اسم دوست ها تو اینجا بنویس و ورقه ای بهم داد من هم اسم هر کسی را که می شناختم نوشتم فرمانده پایگاه ، فرمانده گروهان ، استوار و گروهبان دسته و سربازهای گروهان حتی اسم کسی که منو لو داده بود و آرایشگرگروهان بود و اشاره کردم که این یکی از از صمیمی ترین دوستان من هست تو همین صحبت کردن ها از موضع آدمی که اطلاعی نداره پرسید مارکسیت چیه منم نامردی نکردم و توضیح مفصلی دادم و گفتم : مثل زنده یاد خسرو گل سرخی و راجعبش صحبت کردم و چونه انداختم و تو صحبتهام هم همش می گفتم که سوء تفاهم شده و حل می شه بعد از چند ساعتی برگشتم بازداشگاه و باز فردای آن روز دو باره بردن برای بازجوئی روز سوم وقتی از بازجوئی برگشته بودم گفتن ملاقاتی دارم حدس زدم باید اسماعیل باشه روزی چند بار می آمد بهم سر میزد تا دور و برمون خالی شد گفت فردا قبل از تعویض پست بچه ها همه وقتی اسلحه هاشونو تحویل گرفتن میان اینجا که تو را آزاد کنند بهش گفتم این خریته و اینها دنبال بهانه اینجوری هستند اصلا فکرشو هم نکن و آن شب بر خلاف شبهای قبل در سلول را بستند احساس کردم مراقبت بیشتر شده و نگهبان ها هم بیشتر شدن و صبح روز بعد انداختن توی جیپ و از پایگاه خارج شدیم پرسیدم کجا می ریم گفتن همدان گفتم امروز قرار با جناب سروان داشتم گفتن مهم نیست فهمیدم نقشهء بچه ها لو رفته و اینها خیلی دستپاچه داران عمل می کنند و شلوغی دیشب بازداشتگاه هم بی دلیل نبود .
ماشین ترمز کرد جلو دری که سر درش نوشته بود : دادگاه انقلاب اسلامی همدان
پیاده کردن منو و رفتیم داخل یکی از نگهبانها آمد جلو و خوش و بش گرمی کرد و گفت چی شده گفتم والا نمی دونم می گن تو ساکم نشریه کار بوده با تعجب گفت خوب این که اشگالی نداره این مسخره بازی ها چیه ! بیا بریم و رفتیم به سمت ساختمان دادگاه . طبقهء پائین بازداشتگاه بود و طبقهء دوم دادگاه . می گفتن اینجا خانهء فرماندار سابق همدان بود منو انداختن تو یه اتاق 2در 5/2 که پیر مردی آنجا بود تو فکر بودم که بازجوئی من هنوز تمام نشده بود چرا آوردان اینجا ؟ آیا تو بازداشگاه شنود داشتن و به صحبتهای من و اسماعیل یا نقشهء بچه ها لو رفته ؟ در ثانی من سرباز هستم و باید به بازداشگاه نظامی می بردن نه اینجا ! تو همین فکر بودم که یقین کردم دنبال سر نخی هستند و بازی تمام نشده و به این فکر بودم که تا کجا می خواهند بازی کنند ؟ باید بهتر از اینها ساده دل روستائی بود و با خیال راحت خوابیدم وصبح که شد صبحانه نان و پنیر بود که سهمیه منو و پیر مرد را با هم دادن و بعد از صبحانه صدام کردن رفتم جلو در بند بازداشگاه نگهبان گفت بیا بیرون آن کسی که دیروز با من خیلی گرم گرفته بود حدس می زدم باید بازجو باشه جلو آمد گفت : گفتم بیای برون هوا بخوری آنجا هواش سنگینه تو هم که ما می دونیم کاری نکردی . تو دلم گفتم ارواح عمه ات وگفتم برای من فرقی نمی کنه و اینجا و آنجا نداره شما هم گرفتارید و موضوع منم تا چند روز دیگه حل می شه و رفع زحمت می کنم ، کاش می شد بفهمم که تو دلش چی گفت اما بزبانش آمد آره منم می دونم اصلا نمی خواد بری آنجا بیا پیش خودمون بمون بیا بریم دادگاه رو نشونت بدم .رفتیم طبقه بالا چند تا اتاق بود و داخل یکی از اتاقها شدیم دیدم داران یکی رو محاکمه میکنند اما متهم رو تو بند ندیده بودم .دادگاه به نظرم مضحک می آمد متهم داشت اتهام رو گردن می گرفت که یکی آن وسط پیدا شد و اعتراف کرد متهم دروغ می گه و بی تقصیره یکی دبگه که متاثر از مردانگی متهم شده بود اعتراف به جرم کرد و قاضی که خیلی راضی بود از محاکمه همه را بخشید و قرار شد متهم اصلی بره از شاکی دلجوئی کنه شاکی هم آنی متهم را بخشید و دادگاه به خیر و خوشی تمام شد از اتاق دادگاه که خارج شدیم طرفی که همراه من بود شروع کرد به حرف زدن و کلی از کرامات قاضی در محاکماتش تعریف کردن و من هم در حال تائید این همه کرامات بودم بعضا از سر شگفتی سوالاتی می کردم تا آمدیم مقابل در بند برای کاری از من دور شد و نگهبان بند صدام کرد چرا آنجا ایستادی بیا برو تو بند ، گفتم منتظر فلانی هستم گفت آن رفت خونه و اگر کاری داشته باشه صدات میکنه من با قیافه حق به جانب گفتم خودش گفت الان می یاد و قر قر کنان وارد بند شدم رفتم تو اتاق خودم به ماجرای دادگاه فکر می کردم و اینگه این چه جور محکمه ای هست همهء آدم خوبا به کار خودشون زود اعتراف می کردن همه چی به خیر خوشی مثل فیلمهای فارسی آخرش خوب تمام شد!! همینطور که فکر می کردم خوابم برد .
صبح صدام کردن دیدم بازجوم جلو بند ایستاده تا منو دید گفت بیا بیرون اینجا چه می کنی گفتم دیشب که شما رفتی گفتن برم این تو منم رفتم گفت اینها همه جانی و دزد هستند تو که این کاره نیستی و شروع کرد از خاطرات انقلاب تعریف کردن و من گوش می کردم تا اینکه یک هفته به همین منوال روزها گذشت ، یک روز گفتن ملاقاتی دارام رفتم بیرون دیدم پدر و مادرم آمدن ، مادرم خیلی خودشو صبور نشان می داد اما تو چشمهاش می شد دید دل تو دلش نیست تا بقلم کرد پقی زد زیر گریه ، از آن گریه های بی صدا تنش میلرزید و صداش دار نمی آمد و آرام و نجیبانه با گوشهء چادرش اشگها را پاک می کرد و همش دلداریم می داد که خودتو ناراحت نکن همه چی درست می شه گفتم مامان چیزی نشده اتفاقا آن بازجوئی که خیلی ادعای رفاقت می کرد سر و کله اش پیدا شد و نشون مادرم دادم و گفتم والا من صبح تا شب بیرونم با این بچه ها ، چرا ناراحتی ؟ اشتباهی شده حل می شه یه کمی وقت لازمه بعد با آقاجون دیده بوسی کردم آقاجون هم سعی می کرد آرام باشه از حالم پرسید و وضعیتم کمی گپ زدیم و وقتی فهمیدم که شبانه آمدن همدان که بتوانند صبح به ملاقات برسند و تمام شب را تو سرما در میدان امام خمینی رو یک نیمکت سر کردن خیلی دلم گرفت و خواهش کردم دیگه این کار را نکنند و به ملاقات من نیان ، بعد از دقایقی وقت ملاقات تمام شد و چه زود زمان گذشت جائیکه تتمه امید و شادی دیدار تقسیم میشه امید را هم کوپنی کردن و هرگز کوپنشو را اعلام نکردن .....
موقع رفتن مادرم دست دست کرد که پدرم اول بره بیرون ، وقتی دید آقاجون منتظره که مادرم اول بره بیرون گفت تو برو من الان میام ، وقتی آقاجون از در رفت بیرون دست کرد زیر چادرش و از تو ساکی که داشت یک باکس سیگار شیراز در آورد و گفت خودتو ناراحت نکن و هر وقت دلت خواست بکش و بعد از در رفت بیرون و من گیج و منگ از این همه درک و عشق که هیچ وقت نفهمیده بودم زنی که هشت شکم زایمان کرده و همیشه در سکوت خودش رمه خودشو دنبال کرده وشکایتی نکرده !
هر روز مامور خرید بازداشگاه که خرید می رفت از من می پرسید چیزی می خواهی ؟ روزنامه و اعلامیه می خوای برات بیارم ؟ می گفتم نه بابا حوصله شو ندارم تا اینکه فردای روز ملاقات با خانوادم عصری آمد و گفت می خوام برم خرید و بچه ها نیستند بیا با هم بریم گفتم باشه بریم ، سوار ماشین پیکان شدیم و رفتیم میدان امام و راننده ماشین گفت که می ره و بر میگرده و ما پیاده شدیم ، مامور خرید گفت برم از این مغازه چیزی بخرم الان میام گفتم باشه به عقب برگشتم دو تا از مامورای دادگاه رو دیدم ، فهمیدم بازی شروع شده تو همان جائی که ایستاده بودم فکر های مختلف از ذهنم بسرعت عبور می کرد فرار؟ چه باید کرد؟ این تور را می توانم بشکنم ؟ من که جائی از همدان را بلد نبودم ! بر فرض که از تور بیرون برم اگر بطرف کردستان برم تو مسیر کلی ایستگاه بازرسی هست طرف تهران یا ساوه آن هم همین وضعیت را دارد اینها تلاش داران برم خیابان بوعلی به همین خاطر منو اینجا آوردن تو همین حال این پا و آن پا می کردم که نشون بدم دنبال مامور خرید دارام می گردم که دیر کرده بود یه دکه کوچک زیرپله بود و پیرمردی داشت تخمه آفتابگردان بو می داد ازش یه پاکت تخمه خریدم و را افتادم به سمت شیرسنگی و رو نیمکتی نشستم و پام را رو پام انداختم و با آرامش کامل مشغول تخمه شکستن شدم جائی که نشسته بودم خوب می شد اطراف را دید و حواسم به اطراف بود حدود سه ساعتی تخمه شکستم و بعد از تمام شدن تخمه ها از جام بلند شدم دیدم حضرات دنبالم هستند و قدم زنان به طرف دادگاه انقلاب راه افتادم و هر از چند گاهی از عابری می پرسیدم : آقا دادگاه انقلاب کجاست ؟ مثل آدمی که تازه از ده یه شهر آمده رفتار می کردم تا بعد ساعتی رسیدم به در دادگاه و خیلی محکم در زدم تا نگهبان در را یاز کرد خیلی عصبانی پرسیدم این مامور خرید کجاس منو تو خیابان قال گذاشت ؟ تا اینجا پیاده برگشتم به هرکی رسیدم پرسیدم تا اینجا را پیدا کردم و نگهبان دستم را گرفت برد انداخت تو بند و دیگه از بند بیرون آمدن خبری نبود مگر ساعات هواخوری عمومی .
بلاخره ماجرای موش و گربه بازی گویا داشت تمام می شد و فهمیدن از این قابلمه چوبی حلوائی در نمی یاد . تو بازداشتگاه همین که وارد می شدی روبروی در سمت راست یک انبار به ابعاد5/1 در 2 بود که من و یک پیر مرد هم اتاقی بودیم و تو راهرو سمت چپ یک اتاق بزرگتر بود که شش برادر با هم پرونده اشون که رئیسشون بود آنجا بودن به جرم توزیع مواد مخدر و همهء برادار مثل نوکر براش کار می کردن ملاقاتش که می آمدن جعبه جعبه براش میوه می آوردن و آن با نگهبان ها تقسیم می کرد تا هواشو داشته باشند یک روز اعلام کرد که دهانش را میدوزه و عصرش این کار را کرد تا به پرونده اش زود تر رسیدگی کنند تو همین گیر و دار خبر آمد که خلخالی جلاد آمده کردستان و زندانی ها را داره قتل عام می کنه کسی که قبل از انقلاب خودش زندان بود حالا جلاد زندانیان و مخصوصا مردم کردستان شده طرف تا فهمید خلخالی چکاره هست دهانش را باز کرد و شروع به خوردن غذا کرد شاید دلیلش این بود که این آدام اساسا ماهیت نداشت .
اردیبهشت ماه بود ساعت شش بعد از ظهر که اخبار محلی را داشت ، تلویزیون گزارشی از مقابل دانشگاه بوعلی در رابطه با انقلاب فرهنگی و با یکی از دانشجو ها مصاحبه می کرد و پرسید نظر شما در رابظه با انقلاب فرهنگی چیه ؟ دانشجو با حرارت پاسخ گفت : به نام خلق قهرمان ایران بر افراشته باد پرچم خونین سازمان چریک های فدائی خلق ما این عمل را محکوم می کنیم و خبرهای دیگر را شنیدم روز بعد تو اتاقک نشسته بودم دیدم یکی را آوردان تو اتاق من همینطوری که جلو در ایستاده بود و به داخل نگاه می کرد بلند شدم که بهش خوش آمد بگم دیدم چقدر چهره اش آشناس یک لحظه نگران شدم که نکنه ردی پیدا کردن به چهره اش که خیره شدم دیگه نتوانستم خنده خودمو نگه دارم پقی زدم زیر خنده از آن خنده های خرکی ، خیلی وقت بود که این جوری نخندیده بودم ناراحت شد و پرسید چی شده ؟ گفتم تو همونی نیستی که دیشب تو تلویزیون مصاحبه کردی؟ گفت چرا خودمم . پرسیدم خوب حالا چرا اینجائی ؟ گفت دیشب آمدن خوابگاه و منو بازداشت کردن و داشت توضح می داد که اخبار محلی محلی اعلام کرد که تعدادی خرابکار در خوابگاه دانشجویان بوعلی 2 تن تی ان تی داشتن که توسط برادران پاسدار بازداشت شدن یه دفعه تفلک یکه خورد و گفت پدر سگا دروغ می گن دو گالن بنزین 20 لیتری بود که آنم مال سرایدار خوابگاه بود چون بنزین گیر نمی آمد بچه ها براش خریده بودن فورا قاچاچی مواد مخدر ترش کرد و گفت مرتیکه خرابکار و بلند بلند شروع کرد به حرف زدن طوری که بیرون بند هم حرفاشو بشنون یه جور خایه مالی ملی داشت می کرد و جوسازی علیه دانشجو می کرد بهش گفتم ببین مشتی اینا انقلاب کردن خودشونم می دانند چه کنند فکر خودت باش که خلخالی داره می آید گفت من جونمم به خاطر کشورم می دام گفتم فعلان که می خوان جونتو به خاطر مواد بگیران در ثانی این بابا تا یکی دو روز دیگه می ره بیرون فکر خودت باش . بعد از آن دیگه با من سر سنگین شد تا ظهر روز بعد اخبار خبر دو تن تی ان تی را تکذیب کرد و اعلام کرد دو بستهء 20 لیتری مواد انفجاری بوده خندیدم و گفتم آخه تو چکار داری به برافراشته بودن پرچم نگاه تندی به من کرد و فهمید شوخی می کنم زد زیرخنده با هم سر این ماجرا کلی شوخی کردیم وپرسید تو چرا اینجائی گفتم دخترای محل از من شکایت کردن که این یعنی من هر وقت می بینیم دلمون می لرزه به بازجوم گفتم خوب چشماشونو ببندند گفت نمی شه اون که بد تره چشم بسته میان بخورن به تو چی می کنی منم گفتم به حضرت عباس قسم می خورم که تکون نخورم تا افسر بیاد و کروکی صحنهء تصادف را بکشه خندید و گفت جدی چی شده گفتم مگر تو بازجوئی سربسرش گذاشتم و آخر سر گفتم که اعلامیه سازمان از من گرفتن پرسیدن از کی گرفتی گفتم که دست هر دست فروشی اعلامیه و نشریه هست باور نمی کنید برید خودتون ببینید و لازم ندیدم که بیشتر از این براش توضیح بدم و48 ساعتی که آن تو بازداشت بود کلی سر حال آمدم . آمدن گفتن که مرخصه و باید تعهد بده که بنزین تو خوابگاه نبره اما با این شایعه زهر خودشو حکومت به جان دانشگاه و دانشجو ریخت و در دانشکاه های ایران بنام انقلاب فرهنگی سالهای بسته شد ، سالهای تلخ و این یکی از عظیم ترین جنایت بی صدائی بود که دولت انقلاب در حق نسل جوان و سیستم آموزشی عمل کرد و تاثیرمخربش بعد از سالها هنوز پا برجا است .
یک روز حوالی عصر در بازداشتگاه باز شد و جوان کرد حدود 16 ساله با لباس کردی وارد شد جلو در بهش خوش آمد گفتم بردم اتاق خودم میوه تعارف کردم و پرسیدم چیزی خورده گفت نه از صبحانه نان و پنیر ذخیره داشتم جلوش گذاشتم و از اتاق بغلی چای گرفتم و شیرین کرد و شروع به خوردن کرد و پرسید چکار کردی؟
ـ ببین من صاحبخانه ام تو بگو چرا آوردنت اینجا؟
- من محصلم از مدرسه برمی گشتم خونه جلومو گرفتن چند روزی بوکان بودم بعد فرستادن اینجا
- کس و کارت می دونند اینجائی ؟
- نمی دونم
- چیزی هم ازت گرفتن ؟
- یک دفترچه
- چی توش بود؟
- چند تا آدرس و از این چیزا
احساس کردم نمی خواد حرف زیادی بزنه گفتم محمود تا آخر هفته احتمالا برادرام میاد ملاقاتم فکرتو بکن اگر آشنائی چیزی داری که بشه بهش تلفن کنند و وضعیتت رو خبر بدن بگو
- من چند روز آن پائین بودم
- اشاره به زیرزمین کرد . آنجا کلی سوال از من کردن
معلوم بود کلی هم خدمتش رسیدن اما هیچی راجعب شکنجه نگفت و مطمعن بودم لب از لب باز نکرده بود . هر روز ساعت 4 نیم ساعت هوا خوری داشتیم و محمود تمام حواسش به نگهبانهای مراقب دور و برمون بود و دنبال راه فرار یه روز پرسید سرود بلدی بخوانی ؟
- جند تائی ، تو چی؟
- نه زیاد
- این شعر رو بلدی؟ کورد نومردانو پر خشن سرونو تا به چنگ و غلا یا موریم یا خلاس
بازم بخون چند تائی سرود خواندم دو تاش کوردی بود هیجانزده شد واحساس امنیت را تو چشماش می دیدم آن دلهرهء لعنتی ازش دور شد برای دقایقی
- تو خیلی انقلابی هستی . خندیدم
- - از کجا فهمیدی؟
- خیلی سرود بلدی
- خوب اگر این جوری باشه ظبط صوت از هر دومون انقلابی تره و شروع کردم به مسخره بازی در آوردان و کلی خندیدیم تا وقت هواخوری شد و رفتیم بیرون و تو اولین فرصتی که تنها شدیم گفتم مراقب حرف زدنت تو اتاق باش و با کسی هم راجعب جرمت حرف نزن اینائی که اینجا هستند اکثرا جرمشون مواد مخدره و لزومی نداره بدونند تازه اگر خبر کشی نکنند ، محمود خیلی پاک و بی شیله پیله بود جوان شهرستانی 16 ساله مثل آب چشمه زلال بود . بهم گفت اسمش محمود خوشدل پرسیدم با آن خوشدل ها نسبتی داری ؟ چیزی نگفت و من هم اصراری نکردم اما از آن به بعد خیلی حواسم بهش بود جائی سوتی نده که وضعیتش بدتر نشه خیلی مظطرب بود تا اینکه یک روز پدر و مادرش آمدن ملاقاتش و بعد از ملاقات خیلی تو لک بود چیزی هم نه می گفت و نه می خورد پرسیدم ببینم عمه داری؟
- چطور
- آخه همچین تو لک رفتی که انگار عمه تو یه کاریش کردن
خندید جلو خندشو نتوانست بگیره یه ریز خندید تا بلاخره آرام شد و گفت
- تو خیلی خوبی
- اما من فکر می کنم عمه ات بهتره
غش غش خندید و مسخره بازی کردم و کلی سر به سرش گذاشتم . روز بعد گفت بیا در بریم از اینجا گفتم من که جرمم چیزی نیست که بخوام در برم اما اگر فکر می کنی تو مسئله داری مخلصتم هستم کاری بتونم بکنم دریغ ندارم گفت آن دفترچه ای را که از من گرفتن اسم رابطم بود و...... داشت ادامه می داد نذاشتم چیزی بگه گفتم بزن برریم ، راه افتادیم ، از این سر حیاط به آن طرف و اولین بار بود که تو فکر فرار افتادم ، خودم قصد بیرون رفتن نداشتم اما محمود باید می رفت بیرون این بچه خیلی تو دار بود همینطور که قدم می زدیم روبروش ایستادم و گفتم آن گوشه پشت سر من درخت چناری که اریب هست را میبنی گفت آری گفتم آگر بتوانی از آن بالا بری میتوانی بری تو ساختمان بغلی یا پشتی دیوارش کوتاه تره و نگهبان به آنجا دید نداره اگر یه وقت تصمیم به رفتن گرفتی آنجا بهترین محل هست بریم آن طرف را ببینیم و شروع کردیم به قدم زدن از هم جدا شدیم من رفتم سراغ بچه ها و آن رفت به طرف دیگه ، موضوع فرار جدی بود و باید می رفت حدس می زدم که چیزی در حد اسلحه ازش گرفتن اما خودش چیزی نمی گفت دو روز بعد من را صدا کردن و گفتن وسائلم را جمع کنم پرسیدم چرا گفتن تو باید بری تهران دادسرای ارتش خیلی خوشحال شدم که از همدان و محیط پایگاه خارج می شم و کسی را پشت سر خودم نزدم ، برگشتم اتاق و موضوع را به محمود گفتم با هم خیلی سریع صحبت کردیم و باز هم نمی دونم چرا هی یادآوری می کردم با این جماعتی که اینجا هستند حرف نزن و اگر وضعیت تو فکر می کنی سنگین هست آن درخت چنار یادت باشه .
آمدم بیرون بند پوتین و کمربندم را دادن و برای اولین بار سوار ماشین بلیزر شدم دیدم با خودشون دو تا پرونده آوردن و گذاشتن روی صندلی بین راننده سرنشین جلو ، حدس زدم یکی مال هست و کنجکاو بودم بدانم دومی مال کی هست ، از شهر که خارج شد ماشین ، دستبندم را باز کردن تذکر دادن به صندلی تکه بدم و تکان نخورم بین راه جلو یک قهوخانه بین راه ماشین ایستاد برای صبحانه ، موقع پیاده شدن دست دست کردم تا آن دو نفر اول پیاده بشن دستم رفت جلو میان دو صندلی پرونده اولی را که برداشتم بدنم یخ زد لرز تنم را گرفت اینها سفیران مرگ بودن و پرونده محمود را می بردن قم ، فقط پرونده هائی قم می رفت که حکم اعدام داشتن صدام کردن بیا یه چای بخوریم بهانه آوردم که پول ندارم وچیزی نمی خورم یکی از آن دو نگهبان گفت بی خیال بیا پائین ، پیاده شدم دنبال بهانه ای بودم که برگردم همدان و هیچ بهانه ای نبود تو فکر این که تلفن بزنم اما تو این خراب شده تلفنی نبود تمام راه شاهد شادی سفیران مرگ بودم که گویا بزرگترین سعادت زندگی نصیبشون شده بود با ویراژهای که به ماشین و خودشون می دادن و گاها با اسلحه کمری که داشتن به قصد نشان دادن قدرتشون ، وقتی از ماشینی سبقت می گرفتن نشان می دادن ، جوان هائی که داشتن مزه قدرت را در خشونت و قدرت را در کشتن یاد می گرفتن برای برپائی ساختاری نو با کشتار محروم ترین گروهای اجتماعی در محرومترین مناطق کشور و مسئله مهم تر تولید وحشت در مخالفین حکومت نو پا نبود بلکه حذف فیزیکی به هر قیمت بود جنگی کور و بی سرانجام و حمایت کشورهای خارجی از دیکتاتور قبلی باز تولیدش دیکتاتور جنایت کاری دیگر بود و سفیران مرگ در سراسر میهن در پرواز شوم خود بودن ، تا جائی که هر اعتراضی به مخالفت با حکومت و سرنگونی آن تعبیر و القا می کرند تا دامنه اختیارت برای حذف و سرکوب را کسترده تر کنند و سفیران مرک از اقصا نقاط ایران به سمت قم در حرکت بودن تا حکم مرگی را تنفذ کنند و هر جائی که لازم بود جنایت کاری از قم به محل اعزام می شد تا مستقلا در محل احکام را صادر و اجرا کنند و محمود شانزده ساله را به مسلخ می بردن برای تولید حکوت جنایت کار مذهبی در باور باروری جنایت مذهبی در تولید مذهب و این تفکر قالب ، در حکومت جدید شد .
تهران که رسیدیم به دادسرای ارتش تحویل دادن . آنجا پدر و مادرم با یک آشنا منتظرم بودن پرسیدم چطور خبر دار شدید گفتن گویا زنگ زدن به دادگاه انقلاب همدان که از حالم با خبر بشن گفته بودن که منتقل شدم تهران و از صیح زود جلو در منتظرم بودن رفتم سراغ آشنائی که با پدرم و مادرم آمده بود و آرام پرسیدم : آن محمود را که با من در همدان زندان بود را یادت می یاد گفت آره گفتم که پرونداشو داران می برن قم ، جون هر کی که دوست داری الان راه بیفت و برو همدان و بهش بگو چی شده گفت باشه بذار ببینم وضعیت تو چی می شه ، ازش خواهش کردم که بره و معطل نکنه گفت باشه حتما می رم تو دادسرا تا غروب نگه داشتن و طرفهای غروب صدام کردن و با دو نگهبان و ماشین زندان فرستادن به زندان قصر فیروزه .
بازداشتگاه موقت بود یک حیاط کوچک یه راهرو باریک و متصل به حیاط و چند سلول عمومی ، تو یکی از سلولها رو یه تخت نشستم وسائلم را گذاشتم رو تخت و یک هفته تمام با انظباط خشک نظامی بر پا زود رس و سه وعده غذای پادگانی و چراغی که دائم روشن بود و آرزوی اینکه چراغ برای ساعاتی از شب خاموش بشه یا لااقل یکی از چراغا بسوزه ، تو خونه که بودم هفته ای یکی دو لامپ می سوخت و مجبور بودیم عوضشون کنیم اما این لامپ های لامذهب قسم خورده بودن که نسوزن ، اکثر بازداشتی ها انظباطی بودن و شاید من اولین زندانی سیاسی سرباز بعد از انفلاب وفادار به انقلاب بودم که به بازداشتگاه آمده بودم هنوز نهال انقلاب بهمن 57 چنان ترکه ای بود که تنها با خزان بهترین فرزندانش آبیاری می شد به حق و نا حق بازداشت توهین زندان اعدام جای جواب درست به ابتدائی ترین نیازهای انسانی را می گرفت صحنهء سیاسی داشت شکل می گرفت که نیروهای متشکله هر روز جابجا و تصفیه می شدند تنها به قسمتی که در راس بودن باور داشتند و او هم آنها را باور داشت در غیر این صورت به شهر وند درجه بندی شده تبدیل می شد ، از یک تا مرتد و ملحد و برای هر کدام دستورالعمل مشخص تدوین می شد خیل توده وار نیروهای سیاسی دخیل در انقلاب 57 نیازمند گذر از تونل وحشت وفاداری به معیارهای اسلامی عثنی عشری شدند چرا که تنها نیروی محرکه انقلاب به فردی ختم می شد که ویژگی خاص خود را داشت فردی که مسلمان و از فرقهء شیعه از نوع عثنی العشری که حق صدور فتوا داشت باور به حیات بعد از مرگ داشت به پاداش اخروی ایمان داشت و در انتخاب مقدم و موخر مبنا مصلحت نظام به بقا نظام فرمان می داد ، هیچ باوری غیر خود را به حق نمی شمرد مگر قادر به پس راندان آن نبود که در آن صورت به اصل بقا نظام تن می داد تا بنیان باور دیگر را به هر تدبیری شده بر کند چون تبعید و زندان و حتی کشتار های جمعی گروهای مردم بی دفاع و بمب باران مناطق مخالف نشین چون کردستان و این متد خیلی خوب و قدرتمند عمل کرد چرا که هنوز چند ماهی بیشتر از بهمن 57 نگذاشته بود .
در خیلی مناطق اخبار و اطلاعات بدرستی منتقل نمی شد
نیروهای خود جوش در باور تغیر ساختار سلطنت دیکتاتوری به حکومتی مردمی و دمکرات که حافظ منافع ملی اکثریت جامعه باشد رهبران سیاسی شان در فاز گذر از نیروی مخالف حکومت به نیروی حاکم گرفتار شدند مضاف بر اینکه توهمات خرافی مذهبی با چنان قدرتی عمل می کرد که مرگ با عزت بر زندگی با ذلت تفسیر می شد و کسی نمی اندیشید : مگر یک واحد انسانی چند بار حق حیات دارد و چرا نباید از مواهب انسان بودن و انسانی زیستن بهره مند شود و به همین دلیل همه معیارها تحت تاثیر این شعار عمل کرد حتی عشق عالی ترین باور انسانی به ازدواج های ایدلوژیک تبدیل شد و اختلافات نظری در عرصه سیاسی ریشه نفرت از دیگری نه باور اندیشه دیگر در کنار من چرا که منشع اندیشه ء فردگرائی و فرمان از بالا محرک سلولهای عصبی نیروهای خودجوش بعد از انقلاب را فراهم می کرد .
از همهء نیروهای سیاسی در اخبار وحوادث تنها بخشی که رهبری را تائید می کردن نام برده می شد و چون دایره انتفادات گسترش پیدا می کرد بنابر این نام آنها کم رنگ و کم رنگ تر بنا به سطح مناسبات و سطح ارتباطات و وابستگی ها به رهبری تعریف می شد .
خطا های دهشتناک در عرصه ء مناسبات جهانی همچون تهدیدات امریکا که مهلک ترین ضربه ها را بر بنیان دمکراسی در ایران وارد کرد و هر اعتراض حتی صنفی و اجتماعی سیاسی را به واسطه خطر خارجی نادیده انگاشته می شد حتی مسلحانه !
نیروهای سیاسی فعال در انقلاب برای پاسداری از انقلاب ، ندیدند باور مندی توان انسانی جامعهء انسانی رادر جائی که نیروی فعال در عرصه انقلاب کمتر از50 % کل جامعه را تشکیل می داد و نیروهای جدی تر که با تعمق مسائل را پی گیری می کردند ، در حاشیه وقایع قرار داشتند و بواسطه روند سریع تحولات و عدم تمیز نیروهای وفادار. سازمانها ی سیاسی دستخوش حجییم شدن بدنه خود شدند بدون برنامه مشخص در جهت هدایت و راهبری و پاسخ گوئی و تئوریزه کردن سطح مناسبات نیروهای جذب شده و تائین جایگاه هر یک از حوزه های تشکیلاتی از عمل گرائی منطقی باز ماندند و تنها به حرکت های هیجانی و واکنش به شرایط خاص که رهبری انقلاب از این ویژگی برای تثبیت ارگانهای حکومتی نهایت بهره برداری را کرد ، مانند قضیه حجاب که رهبری انقلاب با دو مانور بسیار ماهرانه در این مقوله به پیروزی رسید :
1- طرح اینکه حجاب اساسا اجباری نیست
2- طرح اخراج زنانی که حجاب اسلامی حکومت را رعایت نمی کردند
تئوری تحت فشار قرار دادن نیروهای سیاسی تحت عنوان خطرخارجی و تجزیه ایران که به سرکوب های خونین منجر شد.
نیروهای وابسته به رهبری انقلاب دستخوش تحولات ایدئولوژیک شدند . حتی نخست وزریری بازرگان زیر علامت سوال رفت و بر کنار شد حضور شتابان بنی صدر و تلاش برای کسب پایگاه قدرت منهای رهبری خمینی منجر به حذف فیزیکی بنی صدر و نیروهائی که حول محور بنی صدر متشکل شده بودند شد .
سیاستی که امریکا نسبت به حیات سیاسی دمکراسی در ایران روا داشت قابل بخشودن نیست زمانی که نیروهای سیاسی در ایران تقریبا از رشد بی رویه و حجیم شدن بدنه خود خارج می شدن و در صدد آموزش تئوریک و سازماندهی سیاسی بر آمده بودن جنگی نا فرجام را به ایران تحمیل کردند که ثمره آن تنها کوبیدن میخ یر تابوت دمکراسی در ایران بود و حاصلش تقویت قشری ترین اندیشه های مذهبی که با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و عدم بر چیدن طرح خط کمر بند سبز، و تقویت نیروهای قشری مذهبی در منطقه و مخصوصا افغانستان دامن زد . حضور جدی کشورهای اروپائی که تلاش بر سهیم شدن درتقسیمات نوین منافع بازار جهانی بودند ، عدم توافق امریکا با اروپا در تقسیم بازار آزاد و تئوری انتقال صنایع سنگین و کار بر به کشورهای رو به رشد ( جهان سوم) که منجر به توانمند شدن آنها در عرصه تولیدات داخلی و بعضا صادرات تولید و نیروی متخصص اندیشمند گردید و سیاستمداران امریکا را وادر ساخت که حضور نیروهای نظامی به رهبری جمهوری خواهان را بپذیرد و این تفکر با اندیشه جنک پیشگیرانه تنها به سقوط هر چه بیشترامریکا در عرصه های اقتصادی و سیاسی منجر گردید تا جائی که امروز در پاسخ گوئی به اساسی ترین نیازهای انسانی در جامعه امریکا با دشوواری های بسیار روبرو است و در انتخابات پیش رو جالب توجه است که دو نگرش در قالب حزب جمهوری خواه پدید آمده به رهبری خانم هلاری کلینتون که از خانواده های وابسته به امپراتوری انکلیس است و پدیده اوباما که در حقیقت اکثریت جامعه امریکا خواهان استفلال سیاسی خود در عرصه سیاسی است و به جرئت می توان بر این نکته تاکید کرد که انتخابات امریکا در اصل کسب استفلال سیاسی مردم امریکا است و برجستگی این شاخص یعنی تساوی خواهی امریکا با اروپا ، در فاکت بعدی می توان موضوع نشستهای جهانی قاره ای باشد و توازن نیروها بر این محور برنامه ریزی گردد چرا که در قارهء امریکا چند ویژگی حائز اهمیت وجود دارد
1- نیروی کار بسیار لرزان
2- معادن غنی بلقوه موجود
3- مهمترین شاخصه یک زبانه بودن مردم امریکای جنوبی است که اکثریت به اسپانیولی صحبت می کنند
4- باز بودن مناسبات جنس مخالف زن و مرد فارغ از تفکرات دست و پا گیر مذهبی در عرصه تولید
5- عدم وجود حکومتهای مرکزی مقتدر و با دوام چرا که نیروهای نظامی همچنان سکان دار اهرم سیاسی در کشورهای مطبوع خویش اند و هر از گاه با یک کودتای نظامی شیرازه ساختار قدرت را دستخوش تحولات می کنند
اگر ما شاهد پیروزی نیروهای چپ در امریکای جنوبی هستیم چیزی جز پیش در آمد برای ایجاد حکومتهای با دوام خارج از حیطه نظامی گری نیستیم و روند کلی حاکی از آن است که امریکا باید خواهان بازگشت و تقویت حیات دمکراتیک در عرصه جهانی بخصوص امریکای جنوبی باشد .
در ایران هم این مقولهء انفلاب شالودهء مناسبات را چنان در هم تنید که شبهاتی در عرصهء سیاسی اقتصادی و اجتماعی پدید آورد
1- مقولهء خودکفائی بدون برآورد جدی هزینه های تولید بعد از پایان پروژه و شروع بهره برداری واحد تولیدی در عرصه جهانی نه محلی و منطقه ای چرا که بدون بررسی چنین پیش فاکتوری هر طرح تولیدی محکوم به شکست است
2- عدم بر آورد دقیق سرمایه ء در گردش به واسطه بورکراسی اقتصادی و رشوه خواری چیزی جز برباد دادن منابع مالی جامعه بهمراه نداشت و نیمه کاره ماندن طرحهای سرمایه گذاری شده حاکی از این امر است.
3- عدم توازن درآمد با سبد خانوار نیروی کار که منجر به عدم امنیت اقتصادی در جامعه شد .
4- بررسی دقیق تولید در واحد زمان و زدودن زوائد تولید در واحد زمان و کالا.
5- استقلال سیاسی و اقتصادی واحدهای تولیدی چرا که واحدهای تولیدی تا زمانی که تابعی از سیاستهای خارجی حکومتها باشند قادر به سیاست گذاری کلان وحضور جدی در بازار جهانی نخواهند بود .
6- محدودیت تولید بواسطه ایدئولوژیک بودن جوامع تولیدی و جایگاه واحد انسانی در تولید به عنوان تولید کنندهء فارغ از جنسیت.
و این داستانی است که بعد از انقلاب در جامعهء تولیدی در نظر گرفته نشد و حکومت با تزریق پول حاصل از فروش نفت تاکنون هزاران پروژه را تائید و تشویق به تولید نموده اما تنها تعداد محدودی از واحدهای تولیدی قادر به تولید و ادامه تولید تنها به واسطه تحریم های جهانی علیه ایران شدن و در صورت حذف تحریم های اقتصادی رقابت جدی تولید کننده گان داخلی تازه آغاز خواهد شد و کالاهای تولیدی شاید حتی قادر به حضور در کشورهای منطقه باشند ، چرا که جامعه ایران هنوز دستخوش حکومت فردی در قالب جمهوریت ایدئولوژیک هست و برای گذر از این بحران کاری جز حذف دو مقوله را ندارد :
1- حکومت فردی
2- ایدئولوژیک بودن
3- نهادینه نبودن سازمانهای دمکراتیک در ساختار قدرت
با گذر از این موانع می توان به یکی از فرمهای جوامع انسانی تبدیل شود که بنیان جامعه نهادهای دمکراسی باشد و چنانچه بتوان در تولید جهانی جایگاه مناسبی داشت دیگر نیازی نیست به تولید بی حاصل و زیان آور دست زد و اینجا یاد مادر ترزا بخیر که می گفت ما نمی توانیم تمام آنچه را که می خواهیم داشته باشم اما می توانیم با عشق یک مقوله را رشد و پرورش دهیم .
روز هفتم صبح صدام کردن که دادگاه دارم شال و کلاه کردم و با مینی بوس زندان دوباره بردن دادگاه انقلاب ارتش تو چهارراه قصر ، تا حدود 4 بعد از ظهرمنتظر بودم که برم تو دادگاه چون قاضی ری شهری هنوز نیامده بود تو این فاصله یکی از عزیزانم را دیدم ازش پرسیدم:
- رفتی همدان ؟
- آره پیغامت را هم دادم
- چی شد ؟
- نمی دونم .
پدر و مادرم را هم دیدم ، مادرم را هیچ وقت این جوری ندیده بودم ، آن زن سابق نبود نمی توانست باشه شیری بود که حاضر بود هر کسی را که سد راه هست تکه تکه کنه تا جگر کوشه اش را از لانهء شغال ها رها کنه چشمهاش برق می زد اما برق شادی نبود غمی کهنه به درازای تمام طول تاریخ بشریت و شاید بهمین خاطر کمی پیرتر شده بود چادرش اجازه ورودش به لانهء شغالها بود وقتی نگاهم کرد احساس کردم می خواهد اشک بریزه اما نریخت آرام بغلم کرد و گفت :
- غصه نخور همه چی درست می شه تو را خدا غصه نخور.
به شوخی گفتم:
- مامان غصه چی را بخورم شام و نهار که می دان حالا چرا این همه ناراحتی؟ چشمهاش تر شد و گفت :
- نه ناراحت نیستم غصه نخور!
شاید تو تمام عمرم کسی را اینجوری بغل نکرده بودم که بگم دوستش دارام فارغ از همهء دردهائی که داشتم ، پدرم افتاده تر بود انگار تو زندکی کاری نداشت جز اینکه بمن بگه غصه نخور پسرم بنوعی داشت اعلام هویت می کرد که باور کنم پسرش هستم ، پارهء تنش هستم و چقدر دوستم داره و حاضربه هر کاری هست برای من ، برای عشقی بنام فرزند . دستش را آرام تو دستم نگه داشتم نمی خواستم ول کنم و نمی خواستم جدا شوم دستی که با تمام وحشتی که از کتک خوردن در تمام طول زندگیم ازش داشتم حتی یک بار به روم بلند نشد تو چهره اش چند تا خط تازه دیدم گفتم خدا حافظ نگران من نباش لطفا ، با نگهبانی که دستبند م به دستش بود رفتیم به سمت دادگاه
کلی پشت در منتظر ماندیم شاید حدود 2 ساعت خوشحال بودم که دادگاه طولانی بود یعنی می شد کلی حرف زد همهء غم ها ، دردها و حرفهائی که تو دلم تلنبار شده بود را بیرون ریخت از وقتی که 12 سالم بود و کارگری می کردم ، از وقتی که با شکم گرسنه 7 کیلومتر راه مدرسه به خونه را باید پیاده می رفتم ، از وقتی که معلم زبان انگلیسی با دامن خیلی کوتاه روی میز جلوی من می نشت و از خجالت تمام مدت سرم پائین بود از وقتی که رفتم دفتر مدرسه و دیدم خانم معلم رو زانوی مدیر نشسته و بخاطرش من را انداختن سیاه چال مدرسه از وقتی که معلم سرود بخاطر اینکه شعر را حفظ نکرده بودم بی ناموس با سکه دوتومنی که تازه در آمده بود از اول تا آخر شعر رو سرم ریتم گرفت ، از اولین دوستی که داشتم و مرد ، از پسر خاله ام حبیب که از ده ، به امید کار به شهر آمد و با پارتی بازی استخدام ارتش شده و تو اتاق اجاره ای از تفت گاز بخاری ولر مرد ، از اولین تجربه خر سواری که خره رم کرد با سر امدم پائین وقتی چشم باز کردم شنیدم که می گن پهن خر بزارید رو سرش زود خوب می شه ، از درد سوختن پشتم با شیر داغ ، از کتک هائی که از معلم بخاطر مشق شب خوردم ، از وقتی که هشت سالم بود و باید دو دست و یک پا بالا گوشه کلاس نیمکت رو دستم و شلنگی که معلم رو سرم می زد ، از وقتی که معلم می آمد کلاس به ساندویچ سوسیسش گاز می زد و حرف می زد و شکمم قرقر می کرد و بوی سوسیس می خوردم و آب دهنمو قوت می دادم ، از وفتی که کلاس پنجم به امتحانات نهائی معرفی نشده بودم داییم داستم را از پشت گردانم با سیم بست و انداخت حمامی که تو حیاط خلوت خونمون بود ، از آن به بعد از حمام بی زار بودم ، از اینکه 14 سالم بود و تنها رفتم جایزم را بگیرم با لباسهای من درآوردی که پوشیده بودم کلی شکایت و حرف داشتم برای قاضی که باید بگم تو همین موقع صدام کردن که برم داخل دادگاه نگهبان با من وارد شد دستبند را از دستم باز کرد و از اتاق خارج شد همینطور که نگهبان دستم را باز می کرد چشمم تو اتاق 3در 3 چرخید یک میز روبروم بود و یکی هم سمت راست ، قاضی روبرو بود و دادستان سمت چپ ، قاضی پرسید:
- چی شده ؟
در عین حال که پرونده را باز می کرد دادستان شروع کرد به خواندان کیفر خواست هنوز یک سطر از کیفر خواست را نخوانده بود که قاضی ری شهری گفت :
- برو گمشو بیرون تو مفسد فی العرضی
از اتاق 3 در 3 آمدم بیرون با تعجب فکر میکردم که پس دادگاه اینه ؟ چه زود و سریع فهمید که من مفسد فی العرض هستم . نگهبان دوباره دستبند به دستم زد . یه کله از اتاق بیرون آمد با یه تکه کاغذ ، داد به نگهبان همراه من وگفت ببریدش از نگهبانم پرسیدم:
- کجا میریم ؟
- نامه ات را برای دژبان مرکز دادن
از یک در دیگر ساختمان خارج شدیم مینی بوس زندان با میله های کوچکی که به پنجره هاش نصب شده بود منتظر بود مینی بوس با آن قیافه اخم آلود با بغضی که تو گلوش گیر کرده بود با صدای ناله ای روشن شد این ماشین با بقیه فرق داشت حتی راه رفتنش ، از خیابانهای می رفت ، نه رد می شد که آدمها با عجله رد می شدن ، منتظر تاکسی و اتوبوس بودن یا با کسی حرفشون شده بود می رفتن ، تو آن ساعت اصلا بچه ها بیرون نبودن مثل اینکه ساعت منع تردد بچه ها تو کوچه ها بود همه می دویدان کپ کنند خونه هاشون و سر کنند با هر چی که داران و نداران ، دنبال سر پناهی تا از سیاهی شب در امان باشن ، آخه غروب بود.
وارد زندان دژبان مرکزشدم نگهبان همراهم منو تحویل دفتر زندان داد و رفت آنجا تفتیش بدنی کردند لباسهای سربازی را گرفتن و لباس آبی زندان را دادن با یه جفت دمپائی که 2 برابر پام بود در بند که باز شد سر ها بسمت در چرخید ، نگهبان همون سلول اول یه تخت نشونم داد وگفت برو آنجا رفتم تو سلول و سلام کردم علیکی شنیدم و یکی آمد و پرسید :
- از کجا میائی؟
- پایگاه شاهرخی
یکی از آن ته سلول گفت»
- آه منم سرباز آنجا بودم چی شد آمدی اینجا ؟
- به جرم بی ریختی آوردنم اینجا مثل اینکه دختر فرمانده پایگاه یا امام جمعه چشمشون منو گرفته بود دکم کردن اینجا تو چی ؟
پوزخندی زد یعنی اینکه بابا ول معطلی و گفت :
- من جرمم سنگینه
- چی شده؟
- سر پست اسلحه ام را برداشتم و زدم به چاک به سراهی پایگاه که رسیدم گرفتنم
یه لحظه به خودم دست خوش گفتم که بی خودی از پایگاه خارج نشدم بودم همانطوری که حدس می زدم احتمال بازداشتم تا جاده همدان برسم زیاد بود نشستم رو تخت یکی از بچه ها از فلاکسش بهم چای داد و پرسید:
- چقدر بهت دادن؟
- نمی دونم .
یکی از بچه ها گفت:
- حکمت تا دو هفتهء دیگه می یاد
دیر رسیده بودم و شام زندان را داده بودند و چیزی هم برای خوردن نداشتم ، دل و دماغی هم برای خوردن نداشتم اما یه چیزمهم بود انگار نه انگار که آنجا بودم احساسی خاصی بود یه چیزی شبیه بلوغ پیش از موئد .
مدتها پیش یاد گرفته بودم رو پاهای خودم به ایستام . خوبی اینجا این بود که تو سلول شب چراغ روشن نبود ، دو طرف سلول دو ردیف تخت و هر ردیف 5 تخت یک طبقه بود دو سلول آخری خالی بود ، انتهای راهرو سمت چپ دستشوئی و حمام بود و قبل از دستشوئی در آهنی که به حیاط زندان باز می شد حیاط زندان با سیم توری به دو قسمت تقسم شده بود برای سربازها و حیاط درجه داران و افسران و بند آنها هم مثل بند سربازها بود زندان دژبان مرکز 2 طبقه با چهار بند مثل هم بود و بندهای طبقه دوم همه خالی بود روبروی در ورودی سربازها سلولهای انفرادی بود و کنار بند سربازها به زیرزمین راه پله داشت و انبار زندان . هنوز اردیبهشت ماه بود 13 فروردین بازداشت شده بودم و حدود یک ماهی از بازداشتمم می گذشت و تو این مدت از این بازداشگاه به آن بازداشگاه حواله دادن و خونه آخر به اینجا فرستادن . اگثر زندانیها جرمشون سرقت ، نزاع با فرمانده بود . روز بعد از ورودم به زندان متوجه شدم بچه ها از جلو سلول رد می شدن و چپ چپ نگاهم می کنند ، گروهبان بازداشتگاه آمد تو بند و گفت زندانی دیشبی بیاد بیرون با دمپائی های که لخ لخ می کردن رفتم جلو دربند ، در را باز کرد و گفت بیا بیرون و برد اتاق فرمانده زندان سلام کردم پرسید :
- جرمت چیه؟
- جناب سروان تو پروندام نوشتن ولی خودم نمی دانم جدا
- یعنی چی؟
- گفتم همینکه دادستان دهنش را باز کردحرف بزنه قاضی گفت برو بیرون این مفسد فی العرضه چراشو خودم نفهمیدم
نگاهی به من کرد و گفت:
- اینجا نوشتن جرمت اغتشاش در ارتش پخش اعلامیه ضاله نماینده سرباز ها هم که بودی ، برای خارجی ها هم جاسوسی می کردی !
- جناب سروان همهء این این کارا را من تنهائی کردم پس کی نگهبانی می داد ؟
- زبون درازی هم که می کنی
- خیر جناب سروان آخه مادرم همیشه می گفت خاک تو سر بی عرضه ات که عرضهء هیچ کاری را نداری حالا یه دفعه فهمیدم این همه کار را من تنهائی کردم و خودم خبر نداشتم !
لبخندی زد و گفت :
- ازت خوشم می یاد اما یادت باشه اینجا زندانه و شر به پا نکنی !
- جناب سروان اجازه بدید این شرهائی را که شما شمردید را فعلا از سرم رد کنم بلاخره می فهمند که اشتباه کردن و همین فردا پس فردا بر می گردم سر خدمت حقوق این ماه بچه ها مونده باید برم لیست حقوق را بنویسم و بدم برای پرداخت .
یه نگاه پر معنی کرد که خر خودتی و با دست اشاره کرد برو بیرون وارد بند که شدم خبر علت بازداشت من پخش شده بود که موجود عجیب و غریبی وارد زندان شده که فقط دو تا شاخ رو سرش کم داره بچه ها با احتیاط به سمتم می آمدن یک بچه کرد بود که گویا خیلی دل و جرئت داشت صدام کرد و دعوت به سلول بغلی کرد چای تعارف کرد و همون یه چای پایه رفاقتمون شد بچهء خیلی سالم و پاکی بود پرسیدم :
- جرمت چیه ؟
- توهین به فرمانده
- چه کردی ؟
- هیچی ستوان سر صبحگاه آمد جلو ما وگفت مرتیکه منم خواباندم زیر گوشش تا برگشت یکی دیگربه اینجا که رسید چنان محجوبانه تعریف کرد پقی زدم زیر خنده حالا نخند کی بخند یه کمی جا خورد تو همهون حال خنده گفتم:
- تو که خوار و مادرشو یکی کردی پهلوان
خندید خیلی جدی بود خندیدن راجلف می دانست و وقتی می خندید حتما باید یه اخمی هم تو صورتش نشون می داد کمی سر به سرش گذاشتم گفت:
- بچه ها گفتن جرمت سیاسیه راست میگن ؟
- من نماینده سربازهای پایکاه بودم به کمی حقوق سربازها اعتراض کردیم آخه ماهی 133 ریال دو بسته سیگار هم نمی دان چه برسه بخواهی یک ماه باهاش سر کنی
- من تو تمام مدت خدمت مرخصی نرفتم !
- چرا؟
- آخه خرج داره و کلی راه که باید رفت و برگشت .
با سر اشاره کردم که می فهمم زدیم از سلول بیرون و رفتیم حیاط طفلک فکر می کرد که با آدم مهمی داره راه می ره و خیلی احتیاط می کرد تو رفتارش، حیاط طرف درجه دارها چند نفری بودن آنها هم غالبا همین جرائم را داشتن و بعدا فهمیدم که کلی شاخ و برگ به پرونده من دادن و چقدرخوشحال از این که دادستان این حرفها را نشنیده بود والا حتما می فرستادن اوین ، برنامه ی زندان تقریبا منظم و نیمه نظامی بود هفته ای یک بار ملاقات حضوری بود بچه ها هر کدام که می آمدن از اوضاع و احوال بیرون خبر می دادن ، انشعاب سازمان به اقلیت و اکثریت ، نشریه کار تقریبا مرتب به دستم می رسید کتاب ها را جا سازی می کردن و برام می آوردن از این جهت ساعات ملاقات بهترین ساعات برام بود یک روز دیدم یکی از بچه های با پاکت خالی سیگار داره قاب عکس می سازه شروع کردم به جمع کردن پاکت سیگار وینیستون و شیراز سیگار وینیستون برای رنگ زمینه و سیگار شیراز برای نوشته ها استفاده کردم و روی قاب عکس نوشتم اتحاد مبارزه پیروزی و این اولین هدیه من به مادرم در زندان بود یادمه اولین کسی که به مادرم تو عمرش شاید هدیه داده باشه من بودم . تازه روز مادر مطرح شده بود با هزار بدبختی پولامو جمع کردم و کلش شد 40 تومن خیلی دمغ بودم تا بلاخره رفتم سراغ مادرم صحبت یک قرون و دو قرون نبود صحبت پنج تومن بود و باید با هر کلکی شده ازش می گرفتم چون روز مادر نزدیک بود هر چی می گفت گوش می کردم چیزی می خواست میپریدم و براش مهیا می کردم منتظر بودم کاری داشته باشه که داوطلب انجامش باشم حتی ظرفاشو می شستم بچه ها مسخرم می کردن که دختر شدم چاره ای نبود باید پوله جور می شد خلاصه آنقدر دور و برش پلکیدم تا از خر شیطون آمد پائین و راضی شد پنج تومن بهم بده بعدش گفتم چهار زار دیگه هم می خوام برای بلیط اتوبوس و روز موعود با مادر و زن دائم رفتیم ته خط آریانا وبا اتوبوس واحد رفتیم مسجد شاه و چرخ گوشتی روکه بیشر از یک سال پشت ویترین مغازه دیده بودم را نشون مادرم دادم و پرسیدم :
- قشنگه
با سر اشاره تائید آمیزی کرد رفتیم تو مغازه ، خیلی گنده بود مغازه ، چرخ گوشت پشت ویترین را نشون مغازه دار دادم و گفتم :
- اینو می خوام
رفت و یک جعبه آورد گذاشت جلومون گفتم :
- نه آفا من آن را می خوام
- پسر جان این هم مثل آن هست آن را آنجا نمونه گذاشتیم این همونه نگاه کن
بعد جعبه را باز کرد و نشونمون داد و گفت
- این هم دسته اش که با این پیچ وصل می شه وقتی این دسته می چرخه گوشت را از اینجا میریزن و خرد شده از این طرف بیرون میاد .
زن دائم از مادرم بزرگتر بود و حرف فروشنده را تائید کردو بعد تازه رفتن سر چونه زدن آخر سر گفت:
- آقا این بچه پولاشو جمع کرده و می خواد برای مادرش روز مادر اینو بخره حالا خودت و خدای خودت
فروشنده که اینو شنید کمی نرم شد
- خوب شما چهل و سه تومن بدید
خیلی خوشحال شدم که مجبور نیستم پنج تومن به مادرم بدم و دو تومن از بدهیم یه دفعه کم شد جعبه را گرفتم زیر بغلم و را افتادیم و مادر و زن دایم هم به دنبال من تا رسیدیم خونه .
همهء بچه ها دور سر بابام جمع شده بودیم تا معجزهء سر هم شدن چرخ گوشت را تماشا کنیم و به میمنت و مبارکی روی چهارپایه کوتاهی بسته شد ، بابام که از همه قوی تر بود یه پاشو گذاشت رو چهارپایه ، با یه دستش گوشت می ریخت و با دست دیگه اش دسته چرخ گوشت را می چرخند و از آن طرف گوشتها مثل فتیله گرد سوز بیرون می آمد ، مادرم آن شب یه شامی کباب جانانه همه را مهمون کرد، اوائل خیلی مایهء مباهات بود که دستهء چرخ گوشت را کسی بچرچونه بعد یواش یواش دیگه یه چیز معمولی شد و وظیفهء اجباری و چون من و برادرام از همه بزرگتر بودیم یا کار من بود یا کار برادرام و کلی مادرم باید چک و چونه میزد تا یک مون را راضی کنه که گوشت چرخ کنیم .
یک ماهی گذاشت و تقریبا تو زندان جا افتاده بودم کلی جا پیدا کرده بودم برای مخفی کردن چیزای که داشتم و هیچ وقت چیزی از من لو نرفت . یک روز غروب دیدم یه جوان وارد بند شد رفتم جلو و سلام دادم و بردم سلول خودمون یه چای ریختم و کمی گپ زدیم و جرمش را پرسیدم گفت :
- سیاسیه
خوشحال شدم که یکی پیدا شد که بشه باهاش دو کلمه صحبت کرد به بقیه نگاهی کرد و پرسید جرم خودت چیه گفتم:
- بی ریختی و بقیه هم تقریبا توهین به مافوق
- نه جرم من خیلی مهمه
خودم را نگه داشتم که نخندم روز اول ورودش به زندان بود و نمی خواستم تو ذوقش بخوره پرسیدم:
- چی ازت گرفتن
- دو تا اعلامیه و یک نشریه . باید چیزی شبیه این گفته باشه ازش دلجوئی کردم
- چیز مهمی نیست داگاه هم که نرفتی خیلی خوبه زیاد نگران نباش درست می شه
براش از شامی که نگه داشته بودم کشیدم بخوره که پهلوان وارد شد سلام کرد ازش پرسید:
- جرمت چیه ؟
- سیاسیه
- آه ، پس مثل هم هستین
حالا من هر چی ایما و اشاره می کنم پهلوان نمی گیره تازه وارد گفت:
- تو که گفتی بی ریختی جرمته
- بابا بی خیال این پهلوان داره سر به سرت می زاره
تازه پهلوان دوزاریش افتاد اما دیر شده بود هر چند چندان هم مهم نبود بلافاصله پرسید :
- خوب چه حال و خبر
- بابا تو داری از بیرون میای از من می پرسی چه خبر ؟ تو بگو بیرون چه خبر ؟
چند مطلبی را که گفت دیدم اخبارش چندان چنگی به دل نمی زنه و خودشم همچین یه جورائی نچسب بود . فرداش آمد و پرسید:
- چیزی برای خواندن داری ؟
- چی می خوای
- هرچی که باشه داستان روزنامه
- باشه برات می آرام اما خواهشان حواست خیلی جمع باشه که کسی نبینه
- خیالت راحت و رفت
رفتم از سوراخ سمبه های که داشتم کتاب داستان پداکوژکی را در آوردم جلدش را عوض کرده بودم که زیاد تو ذوق نزنه و دادم بهش دیدم با اشتها داره می خونه . خوشحال شدم از اینکه سرگرم شده روزهای اول زندان و روزهای بعد از گرفتن حکم روزهای سختیه .
چند روزی نگذاشته بود که دیدم یکی دیگه را آواردن اسمش علی بود و بچهء شمال بود و خیلی پر حرارت ، با هم آشنا شدیم از بچه های هوادار سازمان بود خیلی خوشحال شدم با هم بیشتر گپ می زدیم همون فردای ورودش که دیدم آمد سراغم و گفت:
- برای خواندان چی داری ؟
با تعجب پرسیدم
- یعنی چی ؟
- فلانی را دیدم گفت بیام سراغ تو
- بابا این طرف عجب راز نگه داره حواستو جمع کن
- باشه حالا چکار کنم چیزی می دی
- بعدا .
علی که رفت رفتم سراغ آن دوستم و گفتم فلانی چرا به علی گفتی که از من گرفتی
- خوب مگه چی شده پرسیدم مگه تو آن را می شناسی ؟ یا قیم من هستی که کسی را بفرستی سراغ من ؟ دیگه این کار را نکن ، اگر خودم لازم دونستم چیزی به کسی بدم می دم اینجا آدم فروش زیاده حواستو جمع کن .
برگشتم چند روز بعد دادگاهش بود و حکمش آمد ، 6 ماه بهش دادن یه خواهر داشت که به ملاقاتش می آمد تفلک برای 6 ماه کم آورد تعادل روحیش بهم ریخت بردنش زیر زمین و تمام طول شب وحشیانه شکنجه اش کردن و صدای فریادش تا توی بند می آمد دوباره آوردان تو بند و این اوباش داخل بند هم بهانه ای برای سر گرمی پیدا کردن با دست انداختنش ، طفلک یک بار واجبی خورد بردن درمانگاه ، نظافت را رعایت نمی کرد حمام نمی رفت به خواهرش پیغام دادیم که اینجا از دست میره برید دنبال کارش ، کارش و درست کنید بفرستن بیمارستان حدود یک ماهی طول کشید تا بلاخره فرستادنش بیمارستان روانی ، چه روز دردناکی بود . تو همین اثنا سه نفرآوردن که در کردستان سرباز بودن بچه های خوبی بودن با هم گپ می زدیم یکی از آنها خیلی تند و تیز بود بعد از چند روزی که آمده بودن بردانشون دادگاه سعد جرم آن دو تای دیگه رو گردان گرفت و به آن دو نفر حدود 6 ماه حبس دادن و به سعد 9 سال بچهء بسیار با انظباطی بود و با احتیاط بر خلاف علی که مسائل ایمنی را شل می گرفت، بارها بهش تذکر دادم که :
- علی جان اینجوری که روزنامهء کار را نمی خوانند تو اینجا ،
- مگه چی می شه می خوان تخممو بخوران؟
نشریه رامی خواند و زیر پتوی سربازی ول می کرد می رفت حیاط یک بار به سعد گفتم بهش یادآوری کنه بیشتر مراقب باشه این جا آدم فروش زیاده ، سعد باهاش صحبت کرد و قول گرفت بیشتر مراقب باشه تا اینکه یک روز شوم سرزده آمدن بازرسی همه بچه ها را ریختن تو حیاط ، به علی که رسیدن زیر تشکش روزنامه کار پیدا کردن دیگه کارد می زدی خونم در نمی آمد خیلی هم نگرانش شدم گفتم مگه نگفته بودم آنجا ها را می گردن چرا این کارو کردی گفت فکر نمی کردم اینجوری بشه خبر آمد که خبر چین کی هست تو سلول بغلی ما بود تو بند سربازها تقریبا قدیمی ترین بودم و هنوز زیر حکم ، حکم همه آمده بود غیر از من ، رفتم اتاق بغلی و بلند گفتم بچه ها امشب جشن فیتیله داریم بیاین تماشا آدام فروشه دیدم چهراش تغیر کرد فهمید لو رفته گفت من بی خیال این حرفهام اگه تونستی گفتم باشه پس ببینیم چی می شه ، تخت من درست بغل میله های راهرو بود دو بسته کبریت رو گرفتم و با حوصله دونه دونه گوگرداشو جدا کردم و ریختم توی دو تا قیف کاغذی ، شام را تقسیم کردن اما دل و دماغ غذا خوردن نبود سعد خیلی ناراحت بود علی تلاش می کرد خودشو بزنه به بی خیالی و اصرار داشت من این کارو نکنم بهش گفتم تا روزی که من اینجام آدام فروشی ممنوعه همهء مادر قحبه ها باید اینو بدونن ، یکی با شیطنت می پرسید جدی این کارو می خوای بکنی گفتم حالا ببینیم چی می شه همهء بند منتظر شب بودن خاموشی را زدن آن آدام فروش دو تا جوراب سربازی پوشید و پتو رو گذاشت زیر تختهء تخت خواب که از روش کنار نشه زد و با خیال راحت خوابید من رو تختم نشستم و گذاشتم که خوابش سنگین بشه بعد رفتم سراغش ، پاهاش رو به دیوار بود به کمک یکی از بچه ها تختشو آوردیم وسط ردیف تختها و نشستم پائین تخت و آرام تختهء روی تخت را با زانوم آوردم بالا و پتو را از زیر تخته کشیدم بیرون و پاهاش در آمد با تیغ آرام جورابش را از حد فصل شصت پا و انکشت بغلیش چاک دادم و فتیله قیفی رو گذاشتم وسط انگشت شصت پاهاش بچه ها غالبا بیدار شده بودن و ریز ریز می خندیدن از اتاق های دیگه هم آمده بودن تماشا ، فتیله هر دو پاش را روشن کردم و رفتم جلوی در ایستادم آتش که به گوگرد رسید صداش بلند شد و جورابش هم سوخت و چون پاهاش زیر پتو بود گیج شده بود تا بتونه پاهاشو از زیر پتو در بیاره و شروع کرد به داد و فریاد و بچه ها غش غش خندیدن نگهبان آمد و بچه ها را فرستاد تو سلول هاشون و بردانش بهداری ، فراد صبح رئیس زندان آمد و پرسید قضیه دیشب کار کی بوده صدا از کسی در نیامد کمی غرغر کرد و رفت و آدام فروش تا دو هفته ای رو پاشنهء پاهاش تو بند راه می رفت و دوماه زودتر از حکمش آزاد شد و علی تو دادکاه مجددش حکمش به شش سال تغیر کرد اما اسم از کسی نبرد و کسی را نفروخت و بعد از چند روز منتقل زندان اوین شد . چند وقت بعد سعد را فرستادن اوین تا بقیه حبسش را آنجا بکشه تو همین گیر و دار قبل از رفتن سعد به اوین خبر آمد که یک درجه دار سیاسی آمده بند درجه دارها و سعد رفت سراغش و آمد دیدم داره می خنده پرسیدم چی شده گفت از بچه های اشرافه اما جرمش جالبه پرسیدم جرمش چیه گفت حدس بزن گفتم نمی دونم گفت به جرم سرقت ماشین گرفتنش . حالم گرفته شد تا ته قضیه را خواندم بخاطر کمک مالی بوده حتما اما کاراش عجیب و غریب بود یک روز تو بند با یکی درگیر شده بود برده بودنش انفرادی و تو انفرادی بلند بلند شروع کرد به شعار دادن و سرود خواندان از سعد پرسیدم این چه کاریه میکنه این کارا چه ربطی به جرمش داره گفت نه کارش درسته و باید اعتراض کنه دیگه از کوره در رفتم و گفتم آخه گوز چه ربطی داره به شقیقه اینو به خاطر سرقت آوردان باید رو جرمش وایسه و مسائل دیگر را قاطی پرونداش نکنه این کارا تنها منجر به سنگین تر شدن پرونداش می شه آخه باید یه دلیل منطقی بین کاری که الان می کنه با علت رفتنش به انفرادی باشه با یکی دعوا کرده رفته انفرادی اینجا آمده به خاطر سرقت دیگه شعارهای اینجوری دادن چه مفهومی داره اما سعد مخالف بود و می گفت ما باید در هر شرایطی شعارهامون را بدیم اعتراض کردم که شعار برای به عمل در آمدن اندیشه ای بررسی و طرح می شه که بستر تحققش امکان پذیر باشه تو اینجا ما خیلی کارای جدی تر میتونیم بکنیم که بیشتر تاثیر گذار باشه و جو زندان را برای خودمون سخت تر نکنیم اما سعد حرف خودش را تکرار می کرد و حدس زدم شاید دلیل زیاد شدن مدت حبسش هم همین تفکر تو دادگاه بوده و غالبا هنوزفکر می کردن باید حتما دادگاه که میرن خسرو کلسرخی باشند ، اتفاقا تو یکی از بازجوئی ها که تو پایگاه نوژه داشتم بازجو پرسید عضو چه گروهی هستی و چطور به چپ گرایش پیدا کردی در جواب نوشتم من گلسرخی را که دادگاهی کردن دادگاهش را دیدم و از چپ خوشم آمد بعد از انقلاب هم همه یا مسلمون بودن یا نبودن منم طرفدار گلسرخی شدم پرسید چه ربطی به هوادار شدن تو داره گفتم آخه می گن آن هم فدائی بوده ، چرا که یاد گرفته بودم همیشه باید جواب نه داد یا ماسمالی کرد که از مهلکه در بری و حتی تو بازجوئی که تو رکن دو ارتش تو چهارراه قصر داشتم بچه ها پیغام داده بودن هر طوری شده سعی گن بیای بیرون آنجا موندن مشگلی را حل نمی کنه و بیرون بیشتر می شه کار کرد بازجو پرسید نماز می خوانی گفتم بله گفت چپ ها که نماز نمی خوانن گفتم خوب من چپ نماز خوانم اشگالی داره ؟ در ثانی مارکسیست علم اقتصاد .
یه روز صدام کردن و گفتن ملاقات دارام غیر عادی بود چون روز ملاقات نبود رفتم سالن ملاقات تو سالن فقط عموم بود ، چاق سلامتی کردم پرسیدم چه خبر عمو اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نشده ، همین جوری ، آمدم ببینمت
- عمو راسش و بگو واسه آفاجون و مامانم اتفاقی افتاده ؟ آخه همینجوری به کسی ملاقات نمی داد؟
- از دادستانی تلفن کردن خونتون ، رفتیم آنجا و گفتن : قاضی گفته اگر اسم دوستاشو بده تخفیف می دیم
تازه شصتم خبر دار شد که هنوز پروندم بازه یاد احمد خرم آبادی افتادم و شرط تخفیف مجازاتش ، پرسیدم
- خوب حالا که چونه زدن گفتن چقدر می دان؟
- خیلی خیلی تخفیف می دان
- عمو جون اینها همه بلفه من که جرمی ندارم چرا اینقد خودتو ناراحت می کنی من تا چند وقت دیگه باید آزاد بشم اصلا نگران نباش
عموم بغضش ترکید هیچ وقت اشک ریختن عموم را ندیده بودم حتی وقتی نامادریش مرد چشمهاش سرخ بود اما جلو جمع اشک نریخت یه دفعه بهم ریختم بغلش کردم دلداریش دادم
- عمو جون بخدا اینا دارن لاف می زنن خودشونم می دون که تو پروندم هیچی نیست ، مگه نگفتن من جاسوس فرانسه هستم فقط به خاطر اینکه نامهء شهلا را که از فرانسه برام فرستاده بود و پیدا کردن ، تو نامه هم جز سلام و احوال پرسی و درس درباره تئاتر چیز دیگه ای نبوده گفتن نقشهء کوه ها رو داشتم ، خوب آن که تو هر بقالی پیدا میشه گفتن نماینده سربازا هستم خوب چه اشگالی داره همه نماینده داران و همه حق داران نماینده بشن ، پس یا باید برن همهء نماینده های مجلس را بگیران ، نشریه و اعلامیه هم که سر هر خیابونی تو دکه روزنامه فروشی ها هست
- می خوان اعدامت کنن حکمت را هم نشون دادن
زدم زیر خنده و گفتم
- خان عمو از اینجا می ری خونهء ما
- آره
- لطفا به مامان و آقاجون بگو که من دوستی ندارام اما اگر قراره بخاطر اینکه من بیام بیرون چند نفر دیگه بیان اینجا بهتر من اینجا بمونم
نگاهی به صورتم انداخت انگار چیز غریبی تو بچه ای که لوسش می کرد و روزهای که سریال سرکار استوار بود میرفت خونشون به عشق دیدن فیلم و با پسر هم سن و سالش همیشه مثل سگ و گربه دعوا می کردن می دید گفتم:
- عمو ، جون من خودتو ناراحت نکن ، این حرفا همه کشکه .
موقع رفتن گفت برات کمی میوه آوردم گفتم دستت درد نکنه زحمت کشیدی . اما هیچ وقت روزی را که داشتم می رفتم سربازی با من آمدی بیرون و تو کوچه مشتت را گذاشتی تو دستم ، تو مشتت پول بود و گفتی آنجا شاید لازمت بشه را یادم نمیره .
خان عمو کلا آدم دست و دل باز و شوخ و خوش مشرب و سفرهء خونه اش همیشه باز بود ، یه خونه دو اتاقه داشت و یه حوض خیلی کوچک تو کوشه ء حیاط پشت در وردی خونه اش ، کل حیاط تقریبا قد دو تا اتاق بود شبائی که سریال سرکار استوار بود اهل محل گوش تا گوش می شستن تو اتاق و بقیه از تو حیاط که پنجره اتاق تلویزیون باز بود تماشا می کردن و زن عمو بود که سینی سینی چای می آورد و به جماعت تعارف می کرد اما سریال که شروع می شد دیگه نفس از کسی در نمی آمد همه با هم می خندیدن آخ می کشیدن نه بابا می گفتن و تو دعوای صمد و عین اله برای صمد آقای شون دست می زدن . خان عمو مرد چهار شانه ای با قد متوسط و خوش تیپ خوش لباس بود ، رانندهء ارتش بود و یک اپل قرمز رنگ داشت که همیشه خدا با شروع زمستون باید هلش می دادن تا روشن بشه یه بار عید نمی دونم آقاجون کجا رفته بود ماموریت که خان عمو آمد و همهء ما و زن عموئینا را که رو هم می شدیم یازده نفر ریخت تو اپلش و برد فروشگاه ارتش ، برای بچه ها رخت و لباس خرید و بساط شب عید و برای همه ساندویچ کتلت ، بزرگا درسته و بچه ها نصفه برادرا عادت به خرید کم نداشتن مثلا گوشت که آقاجون می رفت بخره با یه شقه گوسفد می آمد خونه ، می رفت میوه بخره پشت جیپ آهوی ارتشی را پر میکرد و بر می گشت ، بچه هائی که آمده بودن کمک برای خالی کردن سری یه طالبی می داد که ببرن خونه هاشونو ، همیشه مادرم با آقاجون سر خریدش دعوا داشت حتما زن عمو هم با عموم دعوا داشت . همسایه روبروی عموم یک خانوادهء تبریزی بود با یه خورجین دختر یکی می رفت یکی می آمد هیچ وقت نفهمیدم چند تا دختر آنجا بود حتما از ما که هفت تا بچه بودیم بیشتر بودن یا شاید چون دختر بودن زیاد بچشم می آمدن ، کوچهء باریک سه متری با یه جوب به عمق 20 سانت که از وسط کوچه رد می شد زمستون که می شد بعضی وقتا برف کوچه قد آدام بزرگا می رسید تا بلاخره یک روز اهل محل همت می کردن کامیون گیر میاوردن که برفا رو بیرون بریزن اما تا آن موقع برف بهترین بازی ما بود تونل میزدیم از این طرف کوچه به آن طرف دنبال هم می کردیم و سر می خوردیم و با تنی آش و لاش به خونه برمی گشتیم . برگشتم بند یکی از بچه ها پرسید :
- چه خبر ؟
- ملاقاتی داشتم حکمم آمده
- چقد ؟
با خنده گفتم
- قدش ته کشیده
- یعنی چی
- اعدام
- چرت و پرت نگو
- جدی می گم عموم آمده بود و می گفت گفتن اگه اسم ندم رفتنیم
طرف دمغ شد گفت
- بیا بریم اتاق
- میرم حیاط کمی قدم بزنم
حیاط که رسیدم سر و کلهء سعد پیدا شد نگران پرسید
- خبر راسته ؟
- حکم رومی گی ؟
- آره
- اینجوری می گن اما باور نمی کنم احتمالا بلفه اگر امشب یا فردا بردنم انفرادی راسته والا بلفه
هیچی نگفت یا اگر گفت من نشنیدم با هم طول حیاط کنار دیوار قدم می زدیم چشمم افتاد گوشهء دیوار از بیخ دیوار یه علف خود رو قد گشیده بود چرا هیچ وقت آن را ندیده بودم همینطوری که قدم می زدیم رفتیم کنارش و با سعد نگاهش می کردیم نشستیم کنار سبزه چه کیفی داشت آن هم اینجا میون اسفالت و دیوار بلند زندان یه سبزه که معلوم نبود تخمش از کجا آمده بود که سبز شده ، سالهاس که اینجا را ساختن و اسفالت کردن تو همین فکر بودم که سعد پرسید :
- چکار می کنی ؟
- دارام اینو تماشا می کنم
- حکمت و می گم ؟
- خوب می کشم کار دیگه ای می شه کرد؟
- چی رو می گشی ؟
- حکمم رو می گم
- آخه اینکه ....
حرفشو خورد و ساکت شد.
- خوب این ته کشید نه حکمه ، نکنه می خوای برم اسم پیدا کنم و بدم ؟ راستی من که کلی اسم بهشون دادم اینا دنبال چی هستن ؟
سعد نگاهی کرد و پرسید :
- اسم کی رو ؟
- خیلی اسم دادم آدمای گردان کلفت مثل فرماندهء پایگاه نماینده امام رئیس انجمن اسلامی...
پقی زد زیر خنده و ادامه دادم
- حتی اسم کسی که منو لو داد و گفتم این بهترین دوست من درخدمت سربازی بوده .
خندیدم آن هم خندید اما خندش طعم گس داشت حیاط داشت شلوغ می شد .
- بریم یه چای بخوریم .
تو اتاق که رسیدم به سعد گفتم :
- من غالبا اگر چیزی بیاد و یا داشته باشم اینجاها می زارام تقریبا کسی سراغشون نمی ره یکی تو نماز خونه هست یکی تو اتاق آخر توی اتاق هم جائی را نشون دادم . اگر من رفتم تشک تختم را بر دار چیز خوبیه .
بچه های اتاق ساکت و پکر بودن سلام کردم آمدن و اظهار همدردی کردن یه پسر باحالی بود که به جرم قالپاق دزدی گرفته بودنش طفلک کس و کاری نداشت و سربازی هم بیشتر به این خاطر آمده بود که سر پناهی داشته باشه و سه وعده غذا بهتر از هیچی بود ، تو این شبهائی که تورنا بازی می کردیم آنقدر سرود سر آمد زمستون و یه جنگل ستاره داره را خوانده بودیم که آن هم یاد گرفته بود ، یه روز وقتی داشتم تو راهرو می رفتم دیدم دارم می خونه تفنگ وگل گندم داره میاره بهش خیلی جدی گفتم
- یادت باشه اگر بازم رفتی کف زنی اینو نخوانی
- چرا
- چون اگر بگیرانت سرقت مسلحانه بپات حساب می کنن
خندید و رفت اما بعد از آن هر وقت بهم می رسیدیم می گفت تفنگش و فقط نمی گم که مسلحانه نشه .آمد جلو و پرسید راسته ؟
- گفتم اینجوری تو ملاقات بهم گفتن نمی دونم .
جوشی شد
- کوس کشای مادر جنده ، کوس خوارشون خندیدان
- بی خیال هنوز که معلوم نیست .
رفتم تو اتاق نشستم و برای خودم و بچه ها چای ریختم زمان کمی کند ، اما خیلی نرم و آرام و قاطع در حرکت بود حرفها به پچپچه های نرم بدل شد بچه های اتاق قاب عکس ساختن را تعطیل کرده بودن از وسائلم چند تا خورده ریزه بود جدا کردم کنار گذاشتم و به سعد گفتم اگر طوری شد اینها را بردار و چای خوردیم ، هنوز نهار را نیاورده بودن چقدر طول گشید تا نهار را بیارن سعد دوباره پرسید گویا هنوز باور نکرده بود که اگر حکمی در کار باشه کاریش نمیشه کرد بدنبال مفری بود پرسید :
- آخه چی گفتن ؟
- زنگ زدن خونهء بابام ازش خواستن بره دادستانی اینجای کار به نظرم گیر داره چون دادستان حکم نمی ده آن کیفرخواست می ده و نوع مجازات را از دادگاه می خواد.
- خوب تو کیفر خواست تو کیفر خواستت چی بود ؟
- چه می دانم
با تعجب پرسید ؟
- یعنی چی نمی دونی کیفر خواست را مگه تو دادگاه دادستان نخواند ؟
- نه
- چرا ؟
- دادگاه من کمتر از یک دقیقه بود همینکه دادستان دهنش را باز کرد ریشهری قاضی پروندام گفت این مفسده برو بیرون و آوردانم اینجا تا امروز که خبر به خانوادم دادن
- باباتینا که رفتن آنجا چی بهشون گفتن ؟
- گفتن که حکم من آمده و هیچ کاریش نمی شه کرد مگر همکاری کنم باهاشون و برای این کار هم باید اسامی دوستای روکه دارام بهشون بدم
بعد با خنده گفتم :
- خوب حالا اگر کسی دوستی نداشت از کجا بیاره ، بهتره بهشون بگم منو مرخص کنن تا برم چند تا دوست پیدا کنم .
از سعد پرسیدم :
- اگه دوست دختر پیدا کنم قبوله یا اول شلاق میزنن که چرا رفتم دختر بازی بعد قبول می کنند ؟
همینطور که صحبت می کردیم نگهبان اسم منو خواند برم زیر هشت سکوت سنگینی تو سلول افتاد آرام بلند شدم ، به تک تک بچه ها نگاهی کردم و رفتم زیر هشت .
پایان