هـمراه
بگو
با من بگو
زنـجير گران اعصار را
با خود
تا كجا
براي چه مي كشي
بي آنكه خود بداني
اي خسته كه اينچنين، نفس نفس
می زنی
اي بيگانة جهان
آشناي من
چگونه مي توان از خود دوستي
در تـماس انساني ، بسازي
آنگاه كه مرگ ،
سايه گستراست
بر فراز ما!
خاك و آب را
در آتش عشق خود
تبرك مي كنیم.
با من بگو اي بي نشان
با غل و زنـجير چه مي كني ؟