فرياد بي صدا
خاطرم نيست
قبل از آن سكوت بزرگ
صداي حنجره ام چگونه بود
كه بعد از آن
صدائي از سطل در بسته
در كاسة سر مي پيچيد.
* * * *
تارهاي بهم بستهء حنجره را
دانه دانه مي كشم،
خاك دهانـم را پر مي كند
تا صدايي برآيد.
چشمها تيره مي شوند
خطوط موازي آبي کاغذ
جان مي گيرند
بالا
پائين
و هر از گاه دره اي
که الفاظ غوطه مي خورند
در دره هاي آبي
* * * *
هيچكس نفهميد
تا بي نهايت جنون آمديـم
درخالـي ترين مكان رها شديـم
نه زمين بود
نه آسمان
دور نـمائي
با تك درخت نيمه جان
بود و نبود
حس نـمي شدي
تصوير نـمي شدي.
هيچكس نفهيمد
تا بي نهايت جنون چگونه آمديـم
در خالـي ترين مكان ، چسان رها شديـم
نه زمين بود ، نه آسمان
دورنـمايي با تك درختي نيمه جان
بودي و نبودي
حس نـمي شدي
تصوير نـمي شدي
هيچ نبود و تو بودي
چون هـميشة بودن در شيار ذهن من
مرا كشيدي چون سايه
در غروب آفتاب
لـمس نـمي شدي
خاطر نـمي رسيدي
هيچ نبود اما تو بودي
قوي تر از هـمـيشه
مي كشيدي مرا
و من نـمي دانستم
كجا بودم!
اما
در هيچ هم
با تو بودم...