۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

فرياد بي صدا

فرياد بي صدا
خاطرم نيست
قبل از آن سكوت بزرگ
صداي حنجره ام چگونه بود
كه بعد از آن
صدائي از سطل در بسته
در كاسة سر مي پيچيد.
* * * *
تارهاي بهم بستهء حنجره را
دانه دانه مي كشم،
خاك دهانـم را پر مي كند
تا صدايي برآيد.
چشمها تيره مي شوند
خطوط موازي آبي کاغذ
جان مي گيرند
بالا
پائين
و هر از گاه دره اي
که الفاظ غوطه مي خورند
در دره هاي آبي
* * * *
هيچكس نفهميد
تا بي نهايت جنون آمديـم
درخالـي ترين مكان رها شديـم
نه زمين بود
نه آسمان
دور نـمائي
با تك درخت نيمه جان
بود و نبود
حس نـمي شدي
تصوير نـمي شدي.
هيچكس نفهيمد
تا بي نهايت جنون چگونه آمديـم
در خالـي ترين مكان ، چسان رها شديـم
نه زمين بود ، نه آسمان
دورنـمايي با تك درختي نيمه جان
بودي و نبودي
حس نـمي شدي
تصوير نـمي شدي
هيچ نبود و تو بودي
چون هـميشة بودن در شيار ذهن من
مرا كشيدي چون سايه
در غروب آفتاب
لـمس نـمي شدي
خاطر نـمي رسيدي
هيچ نبود اما تو بودي
قوي تر از هـمـيشه
مي كشيدي مرا
و من نـمي دانستم
كجا بودم!
اما
در هيچ هم
با تو بودم...

جنگ

جنگ

ماه آویزان،

ز قندیلش درون آسمان.

سایهٌ مرد زیر پایش له

هـمچو خود در زیر بار غـم.

کوله بار مرگ بر دوش

با خود از این جنگ

نه مدالی

نه نشان افتخاری

نه چراغی با خود آورده.

دست خالـی با تن خسته

می رود

آهسته

آهسته

رو به خانه

در هوای سرد،

سردی قلبش فزون

از سردی خانه!!

هراس

هراس
هراس بودن در زير تيغ
قلم را ،
چه مي گويـم !!
حتي تفكر
قبل از زا يش انديشه
عقيم مي شود!
و بال انديشه
قبل از گشودن
آري آری
پرپر مي شود.
و من
خيال نوازش مـخمل انديشه را
در هراس بودن
در خشم سركش و گمنام
دفن كردم
واي بر من
وای بر من!!

هـمراه

هـمراه
بگو
با من بگو
زنـجير گران اعصار را
با خود
تا كجا
براي چه مي كشي
بي آنكه خود بداني
اي خسته كه اينچنين، نفس نفس
می زنی
اي بيگانة جهان
آشناي من
چگونه مي توان از خود دوستي
در تـماس انساني ، بسازي
آنگاه كه مرگ ،
سايه گستراست
بر فراز ما!
خاك و آب را
در آتش عشق خود
تبرك مي كنیم.
با من بگو اي بي نشان
با غل و زنـجير چه مي كني ؟

پرواز

پرواز
در باور حضور خسته نسلي
كه زهر آب درد
شا لودهء خواب اوست
خيال را
گريز از تـماشاي قاب باور نيست.
* * * *
اي خستگان بي تـخيل
پَر، آ لت پريدن بود،
در روزگار دور
كه امروز
خاطره اي از گذشته است
امّا پرواز انديشه
بي بال و پر مسير است .
پرواز كن در بيكران هستي
جايي كه خواب هم راهي بدان ندارد .

پيوند


پيوند
من براي حيات زمين ، جنگ نمي كنم.
مهر مي شوم در دانه هاي گندم،
درآب مي شوم
تا قوت لايـموت جهان شوم.
در مهر
ميزبان گرسنه ای شوم.
* * * *
من براي حيات جهان
جنگ نمي كنم،
كشتار نمي كنم.
من عشق مي شوم در بستر كودكان
با لاي لاي شبانه هم آواز مي شوم.
و در خواب
ماه و ستاره را، با مهر نور خورشيد
پيوند مي دهم براي كودكان
* * * *
من براي حيات جهان ، جنگ نـمي كنم.
آب مي شوم در نهر كوچكي
كه ماه در آن مي رقصد با ستاره ها
تا بپاي نـخل كهنسال میرسد.
نهری که پرستوها
رفع عطش کنند
یا دختران
با گونه های گلگون
در کوزه ها
مهربانی به خانه ها برند
در نیمروز گرم.
* * * *
من براي حيات زمين جنگ نمي كنم.
خنده می شوم
در خنجرهء ریز کودکان
که خواب خوش نیمروز خسته را
ز کوچه میبرند
با خنده های شاد.
* * * *
نزدیک من نشو
گریه می کنم
که بسازم
خنده های گرم
برای عزیزی که با من است

جاده

جاده

جاده خالـي

جاده خاكستري

جاده خسته از غبار گرم نيمروز

* * * *

ظهر

خورشيد خسته

با پاي لنگ

جان خسته را به پشت آخرين بلندي

قوس مي دهد

* * * *

زمين

زمان

و جاده

مي سوزند در اين خزش ...