۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

خـموش

خـموش


لب به سخن نگشا

كه مي فهمند

روزگاري

به مهر، سخن گفته بودي

چشم نکشا

كه تا بطن وجودت مي كاوند !

ا ز سياهي تـخم چشم

كه شايد روزي

بر گل خودروي وحشي

به مهر، نظر كرده باشی؟



* * * *


من ا ز سرزميني مي آيـم

كه كودكان را به نيزه تعليم 

و بر بی نيازي ،

شلاق مي كشند!

عشق

جز بستر كثيف جفتي كه خفته اند

سزا وار تكفير !؟

تا هر نگاهي را، در هرزگي بـجويند،

چشم فرو بستن در هجو،

جائي كه دستها به تكدي باز 

و تبسم 

شايد در كنج دهليز غبار گرفته موزه اي متروک !

دانه دانهء، مهرهء كمر

بار سنگين بي نامي را

حسن مي كنند

 دانه دانه

چون حبهء ا نگور

ميان دو ا نگشت

له مي شوند

خاطر از زمان ، تهي 

و نـمي دا نی ا مروز

چندم كدام ماه 

 در كدام سال زيسته اي!



* * * *


من از غبار مه گرفتهء زمان مي آيـم

جائي كه براي هيچ

در پيچ زمان گرفتاري

من ا ز دياري مي آ يـم كه بارا ن درد

از زمين بر آسمان می بارد

و در ا وج ، بر گونه آسمان

بوسه اي تب دا ر مي زند.

در ا وج

جائي كه خدا هم نيست

تا كرسي قضا را

در ترا زوي عدل خود سنجد.



* * * *

و ما سرزمين خود را

در زمين، گم كرده ايـم

اي شاعران زميني

كه در آسمان خيال

بكاوشید

در كدامتان

خيال سرزمين من گذشته ؟

من ا ز تبار كدام قبيله ام

مي دا نيد؟

امسال كدام قرن ا ز ا سارت است؟

در باور بود و نبود

ترديد

كه خواب خوش يقين را

آشفته مي سازد

بكاوشیم....

لالايي

لالايي
من كنون خواب كبوترهاي عاشق را
درون خوابهاي نغمه پرداز تو مي بينم
بخواب آرام كبوتر جان
دريغ و حسرت امروز ، از آن ماست
بـخواب آرام كه بيداري و تب
امشب از آن ماست
شب اما وه كه طولاني وخوف انگيز مي باشد
و هر جائي نشاني از ستاره
در ره فرداي تو دارد
بـخواب هر ستاره
جنين صبح فردايي است
و فردا هم از آن توست
* * * *
نـمي دانـم كبوتر جان
كجاي نقش اين خانه كه مي سازيـم
برا يت جالب و، هـمراه تو ماند؟
و فردا يي كه در پيش است
چه خواهي كرد؟
چگونه پاس خواهي داشت
ولي ا ين بي خوابي امشب ازآن ماست.
* * * *
كبوتر جان
سلام صبح فردا را ، تو پاسخ گو
كه كاخ صبح فردا ارمغان توست
نگين صبح فردا را
تو در كام سحر بنشان
بـخواب آرام كبوتر جان
بـخواب آرام عزيز من
اميد صبح فردا هم از آن توست...

فرياد بي صدا

فرياد بي صدا
خاطرم نيست
قبل از آن سكوت بزرگ
صداي حنجره ام چگونه بود
كه بعد از آن
صدائي از سطل در بسته
در كاسة سر مي پيچيد.
* * * *
تارهاي بهم بستهء حنجره را
دانه دانه مي كشم،
خاك دهانـم را پر مي كند
تا صدايي برآيد.
چشمها تيره مي شوند
خطوط موازي آبي کاغذ
جان مي گيرند
بالا
پائين
و هر از گاه دره اي
که الفاظ غوطه مي خورند
در دره هاي آبي
* * * *
هيچكس نفهميد
تا بي نهايت جنون آمديـم
درخالـي ترين مكان رها شديـم
نه زمين بود
نه آسمان
دور نـمائي
با تك درخت نيمه جان
بود و نبود
حس نـمي شدي
تصوير نـمي شدي.
هيچكس نفهيمد
تا بي نهايت جنون چگونه آمديـم
در خالـي ترين مكان ، چسان رها شديـم
نه زمين بود ، نه آسمان
دورنـمايي با تك درختي نيمه جان
بودي و نبودي
حس نـمي شدي
تصوير نـمي شدي
هيچ نبود و تو بودي
چون هـميشة بودن در شيار ذهن من
مرا كشيدي چون سايه
در غروب آفتاب
لـمس نـمي شدي
خاطر نـمي رسيدي
هيچ نبود اما تو بودي
قوي تر از هـمـيشه
مي كشيدي مرا
و من نـمي دانستم
كجا بودم!
اما
در هيچ هم
با تو بودم...

جنگ

جنگ

ماه آویزان،

ز قندیلش درون آسمان.

سایهٌ مرد زیر پایش له

هـمچو خود در زیر بار غـم.

کوله بار مرگ بر دوش

با خود از این جنگ

نه مدالی

نه نشان افتخاری

نه چراغی با خود آورده.

دست خالـی با تن خسته

می رود

آهسته

آهسته

رو به خانه

در هوای سرد،

سردی قلبش فزون

از سردی خانه!!

هراس

هراس
هراس بودن در زير تيغ
قلم را ،
چه مي گويـم !!
حتي تفكر
قبل از زا يش انديشه
عقيم مي شود!
و بال انديشه
قبل از گشودن
آري آری
پرپر مي شود.
و من
خيال نوازش مـخمل انديشه را
در هراس بودن
در خشم سركش و گمنام
دفن كردم
واي بر من
وای بر من!!

هـمراه

هـمراه
بگو
با من بگو
زنـجير گران اعصار را
با خود
تا كجا
براي چه مي كشي
بي آنكه خود بداني
اي خسته كه اينچنين، نفس نفس
می زنی
اي بيگانة جهان
آشناي من
چگونه مي توان از خود دوستي
در تـماس انساني ، بسازي
آنگاه كه مرگ ،
سايه گستراست
بر فراز ما!
خاك و آب را
در آتش عشق خود
تبرك مي كنیم.
با من بگو اي بي نشان
با غل و زنـجير چه مي كني ؟

پرواز

پرواز
در باور حضور خسته نسلي
كه زهر آب درد
شا لودهء خواب اوست
خيال را
گريز از تـماشاي قاب باور نيست.
* * * *
اي خستگان بي تـخيل
پَر، آ لت پريدن بود،
در روزگار دور
كه امروز
خاطره اي از گذشته است
امّا پرواز انديشه
بي بال و پر مسير است .
پرواز كن در بيكران هستي
جايي كه خواب هم راهي بدان ندارد .