۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

شاید












آنکه بال پریدن خواست - پرید با آزادی به سوی
دشت بارور شده
از باور حقیقت انسان ؛
زنگ زرد پاییزی
اعلام حریقی است
و نفس های تند تو در جانم
جهیدن از جهنمی است
که حاکمش ؛
 شاید است . 

همین








می ماند
سلسله جبال
اگر آدمی را از هستی پاک کنی 
که همچنان سمج
پای بر زمین دارد ! 

آزادی





هیچ بامدادی را 
سیاهی بر نمی تابد
حتی اگر 
آسمان را مه گرفته باشد ؛
آزادی 


باور





بلند ترین قامت ایستاده ای که با 
نام پدر همراه بود ؛
نشسته
زندگی را یدک می کشد؛
استواری قامت رفت
در استواری باوری که ماند 
از او .

تماس





بغض تلخ گریه های فرو خورده مادر
وقتی که حرف می زند
تمام عصبهای وجود را از حیات
با خود می کشد
با خش خش نامفهوم تماس
از آن سوی سیم .

نقطه ها




هر ثانیه ؛ یک نقطه ؛
مبدا ورود و خروج تنهایی ؛
می رسد وقت محاسبه ُ
نقطه های وجودمان !

دختران ابریشم






دختران ابریشم
پیله ها دریده می شوند
پروانه های بامدادی را 
چشم انتظار است 
صبح