مهمان شب جمعه
روزی از روزگاران یکی از اهلی شهر شهید پرور قزوین قهرمان به دیدار دوست بسیار عزیز خود عزم سفر به اصفهان می کند و بدو ورود میزبان بساط عیش عشرت و کباب و شراب و رباب برای مهمان عزیزتر از جانش مهیا میکند چندی به خوشی در ایام خوش گذشته ذکر خیر و یادی از دوستان در گذشته تا عمر سفر به پایان میرسد و به شهر خود قزوین باز می گردد .
چندی بعد دوست اصفهانی هوای یار می کند و راهی شهر دوست بهتر از جان بار سفر بسته راهی قزوین و بدو ورود میزبان بساط عیش و عشرت و کباب و شراب ؛ بدون رباب برای مهمان عزیزتر از جانش مهیا میکند ساعتی بعد میهمان را به استراحت دعوت می کند و خود از خانه می شود و پاسی از شب گذشته به خانه باز میگردد با پیرمردی نحیف و رنجور که لنگ لنگان پیش می آمد .
میزبان رو به میهمان عزیز تر از جانش فرمود : ای دوست عزیز تر از جانم این رباب را از من پذیرا باش !
میهمان خشمگین نجوا می کند : ای دوست تو بر من فرود آمدی از میان زنان زیباترین و جوان ترین رباب شهر را که هر بیننده ای را مدهوش و جانی دوباره می بخشید برایت آوردم حال تو با من چنین می کنی ؟
میزبان با سری که چانه اش به سینه اش چسبیده و با شرم گفت : خدای باریتعالی بالای سر را به شهادت می طلبم که تمام شهر را به جستجو در آمدم و چیزی نیافتم سر آخر به جانه دایی جان خود رفته از او با هزار خواهش و تمنا تقاضا کردم آبرو داری کند و در این شب جمعه عزیز به دیدار شما در آید !
حال این آقای رییسی همان دایی آبرور دار مقام معظم رهبری است که به پیشگاه ملت شریف و نجیب و قهرمان همیشه در صحنه ؛ را به ریاست قوه غذاییه این نظام تا بی نهایت مقدس و مطهر عرضه کرده (اند ) و ...