بگذار تا ببوسمت
لبهای داغ روزگار رو به سایه
، خاطرات دور
! تلخ
تلخی آن نگاه شکسته در غبار
، شسته به آب چشم
بگذار تا ببوسمت
، چشمهای مست به پیمان سالهای دور
در تو چه حلقه ها جان گرفت و ریخت
، بر روی خاک سرد
بگذار تا ببوسمت
گونه های سرخ که از شرم هر نگاه خونین تر از انار
رنگ می گرفت
در پریشانی طپش های بی قرار دستها که از قلب سرخ تو
، می لرزید
، می شد سفید چو ابرهای باشگوه
در انتظار
، صاعقه بر پیکر زمان
بگذار تا ببوسمت
ای مست سرفراز
سرا پا به یک نگاه دیروز
امروز
بگذار ببوسمت حتی اگر نشد
در خیال خام خود
! بگذار ببوسمت