۱۳۹۸ مرداد ۲, چهارشنبه

! شاید باور کنید






کارگران زندانی را اعدام کنید
معلمان زندانی را اعدام کنید
زندانیان سیاسی را اعدام کنید 
همه سیاسیون از زندان رها شده سال های قبل را اعدام کنید
 شاید شرایط زندگی همه  بهتر شود 
! اما 
اگر شرایط زندگی همه  بهتر نشد 
لطفا 
به رنسانس قرن بیست  کمی فکر کنید 
شاید باور کنید 



تمام شد






شب که مست مست شدم
به بستر تو میخزم
تا جوانی سینه های طرد معطری که سال ها به یغما برد را 
، ذره ذره نوش کنم 

از صدای وحشی خوف انگیز ترمز  شبانه ماشین کور دل در مقابل خانه نترس 
تمام شد 
انکه باید میرفت
اعدام شد 
زمان قطره قطره خون گریست
نه از برای او
که از برای تو 
، که کوه غم به دوش می کشی
تمام شهر را 
بوی سوخته گوشت زیر افتاب
، پر کرد
بس است
! دیگر نمی نویسم 

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟








نمی دانی چه جنایتی شد 
انکه پهن را بار مقدسی انگاشت 
تا ابدیت 
اشک جایگاه مقدسی دارد 
 برای انکه نفهمید و رفت 

پاهای کودکی کجاست






پاهای کودکی کجاست
تا برگردم به کودکی
در اغوش بگیرم با وحشت کودکی 
رویاهای رنگین
آرزوهای شیرین 
وقت مشق نوشتن
معلمی می شوم که مشق شب نمی گوید برای بچه ها
دکتری که با اشاره دست درمان میکند هر درد لاعلاج
مهند سی که هر لحظه خانه ای پر از رنگ شادی میسازد برای شهر  
و میدهد به اولین نفر که در راه میبیند
باغبانی که طعم نوبرانه های  فصل بار می آورد
پاهای کودکی مرا کسی ندید ؟


دختر آفتاب












دختر آفتاب
 از جنس کدام ساقه نوری 
پریشانی ترا 
فریاد می کند دیوار 

وطن







وطن 
مرا به خاطر داری ؟
، همان که مادرش 
 چهارده ساله بود
هشت شکم زایید؟

وطن داری به خاطر مرا هنوز ؟
همان که معلمش 
بار ها مداد لای انگشت کوچکش فشار می داد 
تا قطره های اشک از چشم کودکی روان شود ؟

وطن به خاطر می آوری ؟
همان که در نسیم انقلاب
قلب کوچکش 
در آن امید
پر از شعار و شور بود ؟

ترا چه می شود وطن 
این منم
همان که یاوران انقلابی‌
به جوخه های مرگ
بدست مردمان بعد انقلاب
 رفتن از میان ؟

وطن مرا بیاد میاوری ؟
حال که دور و دور و دور تر از ستاره ها در زمین تف گرفته کویر به شب 
میان چند هزار خاطره
میروم ز یاد 
وطن ترا نمی دانم
ولی 
به باز و هر دم که جان میدهد مرا 
ترا بیاد میاورم
و باز هزاره ها بیشتر 
ترا به جان 
می ستایمت 
وطن 

بگذار ببوسمت






بگذار تا ببوسمت 
لبهای داغ  روزگار رو به سایه
، خاطرات دور
! تلخ 
تلخی آن نگاه شکسته در غبار 
، شسته به آب چشم
بگذار تا ببوسمت 
، چشمهای مست به پیمان سالهای دور 
در تو چه حلقه ها جان گرفت و ریخت
 ، بر روی خاک سرد
بگذار تا ببوسمت 
گونه های سرخ که از شرم هر نگاه خونین تر از انار 
رنگ می گرفت
در پریشانی طپش های بی قرار دستها که از قلب سرخ تو 
، می لرزید
، می شد سفید چو ابرهای باشگوه
در انتظار 
، صاعقه بر پیکر زمان
بگذار تا ببوسمت 
ای مست سرفراز
سرا پا به یک نگاه دیروز 
امروز 
بگذار ببوسمت حتی اگر نشد
در خیال خام خود 
! بگذار ببوسمت