۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

فردا

فردا
امروز تختي ساختم
زيبا،
با حاشيه منبت
و تخته شيب دار
كه راحت بتوان بر تخت شد
يا فرود آمد
براي سگي زيبا.


دختر كوچك زيبايم
بر زمين سخت مي خوابد.
براي خود خواهم ساخت روزي
آنچه را كه بايد ساخت.
دختر زيبايم ، زمين نخوابد .
مي سازم
شايد فردا
اگرزمان باشد!!!

ياس مهربان

ياس مهربان

من پرزدم

من در زدم

من به خانه سرزدم.

ياس

بوي مهربان خود

به خانه داده بود

و طعم تشنگي ،

عطش

زجان خسته ام ،

ربوده بود.

من در زدم ، من سرزدم

پير مرد ، لـميده به پشتي

نشته بود .

و مادر

در تدارك نان ظهر خانه بود

و رنگ نيمروز گرم

زخواب خويش

زدوده بود.

من سرزدم به دشت

فرسوده

به صحراي تشنه

نشسته بود!!

جنگل اما

صبور و استوار

ايستاده بود.

من پرزدم

من به خانه سرزدم

خانه اما

خانه اما طعم خاك تشنه داشت !!


سخاوت فردا

سخاوت فردا

بر بلندترين

بالكن نگاه تو

شعاع بنفشي

در ستيغ آسمان

خطي به راستاي طلوع بنفشه هاي فریاد

موج مي زند.

****

در كمينگاه لبانت

يك آبشار آبي

به وسعت سخاوت فردا

موج مي زند.

****

و ما

در امروز خود شناوريم

تنها!

چشم انتظار رویش فردا

درجاده زمان گام مي زنم

با يك بغل شادي

يك سبد آشتي

براي چاشت فردا

كه آماده كرده ام ........

قـاصـد

قـاصـد

قاصد ميان ما

قاصدكي است

كه با پرستو

در صلابت پرواز

چرخ مي زند

به سال دلتنگي !

سال

در تولد قمري

دركنج بالكن

و تك درخت خانه

كه امسال بيش از سه گردو بار خواهدداد

تكرار مي شود ،

چكه هاي باران ،

از سقف ترك خورده ذهن

نقش چلوار كهنه خونی

رنگ تازه مي گيرد

در آئينه

و بستراز بوي خاطرات

پر مي شود

و ما

به سال دلتنگي

سهم بيشتر

خواهيم داشت .

خسته از پرسه زدن دركوچه های ذهن

خواب را ، صدا مي زنم.

درسكوت نيمه شب

با خميازه اي بلند

شب بسوي تو مي كشد مرا کشان کشان

در سكوت ممتد .

فردا

به تو نزديك مي شوم

به قد يك روز

ز سال دلتنگي

فردا

به تو نزديكترم

يك روز!

عشـا ق

عشـا ق

ای چـاک چـاک

گریبان

آسمان

در شکستن زهر آب درد

نزد عاشقان !

سرما غالب نیامده

تا سوزش سوزنی انگشت دست و پا

اثر کند

وقتی که ضربه ها

گٌر می گرفت

چون کوره های

آهنگران عصر آهن

از تمام خود

هیچ نگفتی

جز بستری در فلق

که انتهایش را

تا ابدیت

جستجو باید کرد.

چاک های عریان

کبودِ گـل های شکفته

در سینه عـشـاق

چه میشود

که لـخته بسته است؟ !

رایحه گریز

رایحه گریز

نفرین به آنچه مرا می کند جدا
در باور به عشق
انسان .
در باور تكامل
هر بار يك مرام
دين
آئين و فرقه آفريد.
نفرين به آنچه جدا مي كند مرا
از باور به عشق ،
بايد گريخت
از هر چه در ميان ما است
آئين
مذهب
كشور
شهرت
تفرت
حتي سفر
سفر
سفر...........
روزي
فرو می ریزد .
روز هم نامي
روز انساني
روزي كه شعاع پرتوانديشه
فراترازمن است .
سوگند شالودة شرك آلودة هستي
فراموش خواهد شد
كه هر چه گفته مي شود
براي با تو بودن است.
من
می دوم
تاانتهاي بودن
نفرين به هر چه باور شرك آلود
در روزگاري كه مهرباني ، بهانه است.
بايد گريخت
تا
فرو ريزد
آنچه ما را
زیر ستون سنگین و سهمناک وحشت
با هم بودن
نگه می دارد،
جدا می سازد،
در انزوا.
و در پی آئین دیگری
هرگز
که نفرت انگیزتر از،
هزاران فرامین قبل خود خواهد بود.
****
اما
تنها بهم رسیدن
اوج تبلور بودن
در هسثی است.
نفرین به هر چه جدا میکند
ز تو
هستی را.

۱۳۹۰ فروردین ۱۳, شنبه

وطن

















وطن




تحقیر

توهین

زندان

اعدام

برای احیای نام


وطن

که پاره پاره شد

درفش آزادی

به بام تو امروز


می بافم

رشته رشته

ز تار و پود جانم

درفش آرادی