۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

خـانـه

خـانـه


می روم من
شاد و خندان
صبح گاهان مـیِ دوم
از درون کوچه مان
رو به بستان
در دبستان.
خانه ای داریم گوچک
لیک زیبا
با جهانی شادمانی
در درون سینه هامان
گرم عشق و شادمانی
از پی تحصیل دانش
از پدر
از او بپرسیم
نگته های سخت و دشوار.
یک به یک با صبر و تدبیر
می دهد توضیح
تا که امروز
نکته ها را خوب فهمیم.
مادرم
این مهربانم
با اشارات پر از مهر
می کند تـقـسـیـم
عشق خود را
در وجود کوچک ما
تا که یابـیـم
لحظه های خوب و شاد
عین هستی
از برای ما .
آه مادر دوست دارم
در کنار هم بمانیم
این پدر هم
سایه بانی باشد از عشق
روی خانه
خانـۀ خوب و قشنگم
خانـۀ رویای زیبا
خانهء خواب است
خانهء ما هست اینجا...

جـوانه

جـوانه



تماشا کن
در لایه های زیرین
هم آغوشی بذر و خاک
بر تن نم زده اش
در خواهش عطشناک رستن !
از لایه های خاک
می شود فهمید
تولد جوانه را !!!

آئینه

آئینه


آئینه
از سا قـۀ نور
گوشۀ بستۀ راهی به قـفـس
در دل تاریکی
نقبی زد
نقبی باریک
درپهنۀ سینۀ خود
راهی لرزا ن
و در این ا ند یشه !؟
که مبادا فرو ریزد
تاریکی
بر سر رهگذران!
آئیه خطی زد
برتباهی شب قیر اندود
که در آ ن پروانه
بال پرواز گشود!

عـروس

عـروس


لیلی
در تاج سرت
تمام مهرم را
حلقه می زنم
عروس کوچه های تنگ
در حصار شب
براهت
فرشی بوسعت فردا شد م
تا کودکی ترا
به پیرانگیم جوانه ای زنم
در سایه بان مهر
لیلی
لیلیِ نازنین
عروس کوچه های خفته
در فصل سرد سال
غنچه های باغ سیب
بهار را
شکوفه می کنند به باغ
و گـل
در خنده های خود شاد می شکفت به نسیم
وشادی
دامن لرزان گـل را
به تـرانـه می برد!
لیلی
همراه گـل شکفت
لیلی بهار شد
بهار لیلا!!!

پـریـوشـان

پـریـوشـان


رها
گیسوا ن و باد
آسمان را به بازی
در بی کرا نۀ آبی
سرخی گونه و خیال یار
در بستر نمورهم آغوشی
پریوشان
خفته ا ند در آغوش خا ک
به فصل هم آغوشی باد و خاک و گلوله در این دیار!
پریوشان
قطره قطره
می نوشند
حیات را
به راز مشترک!

کـوچ

کـوچ


خانه ای می سازم
خانۀ کوچک تنهائی خود
کوچ خواهم کرد ، از نزد شما
از شما بیزارام
توی هرجیب شما خدعه و در چشم شما نیرنگ است
و فریب تحفۀ هر روز شما است
اینحا سرد است
تاریکی، و حشت ، خفقان و قـتـل است
دلها تنگ است
و همه نوبت مردن را صف بستن موزون
و زمین ، آب ، هوا
ودرخت و نور
نور یعنی خورشید
خورشید یعنی گرما
مال همه است
از زمستان از سرما بی زارام
کوچ خواهم کرد
کوچ خواهم کرد به بهار!

یـار

یـار



می آیم
تا که لبت را نوشم من
این تن خسته آساید
آتش جانت سوزاند
جانم را!
آری
آری
می آیم
می مانم
می آیم
در سر کویت می خوانم!
خرمن مویت
عطر تنت افشان کن
سودای من افزون کن
در سر کویت
می مانم
می مانم....!