۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

من و تو

من و تو

من بودم و ماه
تو بودي و ماه
ما دو سوي زمين
چلچله هاي مهاجر
تنهايي را در سفر تفسير مي كنند
در خاطرات .
* * * *
من بودم و ماه
تو بودي تنها
دانه هاي اشک به روي
گونه ها
به زیر برف ، حرير مخمل
در انعكاس نور به روي شانه ات
بلور دانه ها
به زير پاي تو
* * * *
سالي وسال دیگر
بلوغ عاري از دروغ
جاودانه چرخ زندگي
آرام
برای ما
دو سوی این زمین.
روز و شب
روز دیگری
از هزاره های جاودان زندگی.
چه خوب
حقیقت همچواعداد ریاضی
بسادگی قابل حصول بود
در مباحث
ما و دیگران ،
چشم
در شعله های شمع ،
زمان می سوزد
این روان خسته
پیر می شود.
دریغ!
برف زمستان
آبستن
بهار
چلچله ها
این سو ترک
در بهار
با بوی مهربان نان گرم.

نام تو


نام تو

تا بي نهايت
اگر چه چيدن همه شاخه هاي گل
هنوز
يك شاخه در عشق تو
شكوفه مي دهد

در تمام سال!


نام تو
بر گلبرگ نوشته مي شود
بي نياز دست و جوهر و قلم
يا شاهدي

كه
نظاره گر باشد

آزادی ....

مــه

مــه


خـاطرات شـبـنم زده


در سكوت مردم

بهار می آید.

كشتي از اسكله لنگر كشيده است .

وه که چه خوابي بود

خواب پارینه

در هراس از كابوس

جواني نسلي بر باد رفت :

پدراني ، بدون فرزند

و كودكاني

بي خاطرات جواني پدر.

در نسل كابوس

بعد از آن هراس

هر كس نشانه اي از باور بودن

در تردید رفتن هراس

یاد می کند.

فانوس دريائي در اسكله

رو به خاموشي است

گويا هاله اي نور

در مه

پدید آمده

و مه

اجازه باور حضور نور را

گرفته

در اسكله !

ناخدا

درانبساط حجم

در زير شناورش

احساس خوش روشنايي

در مه را

به اشارتي بشارت مي دهد

احساس خوش روشنائی

در مه.

لنگر كشيده ناخدا

در حضور نسلي كه باد

خاطرات نسلش را

به يغما برد .

جواني را !!

شبنم نشسته

بر خاطرات نسلي كه در كشتي

نشسته اند.

عزم جدايي كشتي از اسكله

در مه

يقين تاريخ است.

حضور بار پارينه

از هراس در كابوس

همچنان تك ضربه هاي ترديد را

بر خاطر خسته نسلي،

و نسل نو

بي باور حضور ترس

تكرارمي كند.

نا خدا لنگر كشيد

و شبنم

جان كشتي را

در خاطرات

طراوتي داد .

كشتي تكاني خورد

نا خدا در ظهور نور

خيره گشته است...

فردا

فردا
امروز تختي ساختم
زيبا،
با حاشيه منبت
و تخته شيب دار
كه راحت بتوان بر تخت شد
يا فرود آمد
براي سگي زيبا.


دختر كوچك زيبايم
بر زمين سخت مي خوابد.
براي خود خواهم ساخت روزي
آنچه را كه بايد ساخت.
دختر زيبايم ، زمين نخوابد .
مي سازم
شايد فردا
اگرزمان باشد!!!

ياس مهربان

ياس مهربان

من پرزدم

من در زدم

من به خانه سرزدم.

ياس

بوي مهربان خود

به خانه داده بود

و طعم تشنگي ،

عطش

زجان خسته ام ،

ربوده بود.

من در زدم ، من سرزدم

پير مرد ، لـميده به پشتي

نشته بود .

و مادر

در تدارك نان ظهر خانه بود

و رنگ نيمروز گرم

زخواب خويش

زدوده بود.

من سرزدم به دشت

فرسوده

به صحراي تشنه

نشسته بود!!

جنگل اما

صبور و استوار

ايستاده بود.

من پرزدم

من به خانه سرزدم

خانه اما

خانه اما طعم خاك تشنه داشت !!


سخاوت فردا

سخاوت فردا

بر بلندترين

بالكن نگاه تو

شعاع بنفشي

در ستيغ آسمان

خطي به راستاي طلوع بنفشه هاي فریاد

موج مي زند.

****

در كمينگاه لبانت

يك آبشار آبي

به وسعت سخاوت فردا

موج مي زند.

****

و ما

در امروز خود شناوريم

تنها!

چشم انتظار رویش فردا

درجاده زمان گام مي زنم

با يك بغل شادي

يك سبد آشتي

براي چاشت فردا

كه آماده كرده ام ........

قـاصـد

قـاصـد

قاصد ميان ما

قاصدكي است

كه با پرستو

در صلابت پرواز

چرخ مي زند

به سال دلتنگي !

سال

در تولد قمري

دركنج بالكن

و تك درخت خانه

كه امسال بيش از سه گردو بار خواهدداد

تكرار مي شود ،

چكه هاي باران ،

از سقف ترك خورده ذهن

نقش چلوار كهنه خونی

رنگ تازه مي گيرد

در آئينه

و بستراز بوي خاطرات

پر مي شود

و ما

به سال دلتنگي

سهم بيشتر

خواهيم داشت .

خسته از پرسه زدن دركوچه های ذهن

خواب را ، صدا مي زنم.

درسكوت نيمه شب

با خميازه اي بلند

شب بسوي تو مي كشد مرا کشان کشان

در سكوت ممتد .

فردا

به تو نزديك مي شوم

به قد يك روز

ز سال دلتنگي

فردا

به تو نزديكترم

يك روز!