۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

خاطره

خاطره
.
تنها،خاطره نيست
تنفس زماني است كه رفته است
و ماه از روزنة كوچكي
به قطر سلولي از ذهن
در ياد نگه مي داريـم.
* * * *
خنده ها و نوازشهاي گرم
بوسه ها و دشنه ها
و لبهائي كه ، جستجوگر مهرباني بود.
دقايقي به بلنداي سالـي
اشكهائي بوسعت دريا
و تبسمي كه هستي را
ارمغان مي داد
و من ،هـميشه بفكر امروزم
كه فردا
خاطره اي است برجدارة ذهن

سفر

سفر

 من اومدم چه بي صدا
از خونه بابام بيرون
نه كسي بود منتظرم
كه هـمصدايي بكنه
دري به روم وا بكنه
نه كسي بود بدونه
غريب كيه ،غربت چيه
فكر نكني
خيال غربت رو دوشم
تورو زيادم مي بره.
* * * *
خنده هاتو
تو اون چشاي پر ز اشك
كه هديه كرد به زير طاق آسمون
ديدم كه ريـخت تو گلدون
عطرش فراموشت نشه
الان بايد تو خونه
عطرش هياهو بكنه
خودت برام نوشتي
هر شاخهء تو گلدون
خوشهء انگوري شده.
* * * *
من او مدم ميدونم
بي كسي ها مال توشد
تنهايي و غريبي
نصيب و احوال تو شد.
يه وقت خيالت نرسه
منو زيادت ببري
نگي كه رفت به سوي بـخت و نيومد.
* * * *
سفر هـميشه سخته
سفر براي هر دومون
مثل يك خواب مشترك
مثل دو ماهي توي آب
من اينطرف،تو اونطرف
که راه به جائي نداره
بيشه ها رو مي بينم
تو راهـمون كه سخته.
اما بدون يه عشق هست
يه قد هـمت مون
يه خونه كه بسازيـم،
جوهر پاك عشق را
تو اون خونه بذاريـم

رهايي

رهايي

آويـخته ام هر آنچه دارم
بر ريسماني
تا شستشو شوند
در بكارت ابرها.
بسوزند آويزه ها
بر آنچه بند بند پيكر را
در خود مي تنند
به صاعقه
در باران.
در جستجوي بكارت بوسه اي
كه از خواهش بودن
سبز شود
در جوانه هاي عشق!!!..

كوچ

كوچ
در آخرين كوچ زمستاني بود.
خاطرات
در ملعبه اي از ا لفاظ
دفن شدن
* * * *
من
تو
شايد
بايد
بپرهيز

حالا
فردا
خموش
* * * *
زنگهاي برنـجي
بار سنگين بر گلوي بره ها
تا در دوردست
گرگها پيمانه شادي پر كنند
براي چاشت فرداشان!
* * * *
برف نيامده
قرباني خويش را گرفته است
و بره هاي آبستن
قرباني فصل بعد را يدك مي كشند
* * * *
كوچ زمستاني آغاز مي شود
فردا
خـموش
با قربانيان بي شـمار خويش!.

من و تو

من و تو

من بودم و ماه
تو بودي و ماه
ما دو سوي زمين
چلچله هاي مهاجر
تنهايي را در سفر تفسير مي كنند
در خاطرات .
* * * *
من بودم و ماه
تو بودي تنها
دانه هاي اشک به روي
گونه ها
به زیر برف ، حرير مخمل
در انعكاس نور به روي شانه ات
بلور دانه ها
به زير پاي تو
* * * *
سالي وسال دیگر
بلوغ عاري از دروغ
جاودانه چرخ زندگي
آروم
برای ما
دو سوی این زمین.
روز و شب
روز دیگری
از هزاره های جاودان زندگی.
چه خوب
حقیقت همچواعداد ریاضی
بسادگی قابل حصول بود
در مباحث
ما و دیگران ،
چشم
در شعله های شمع ،
زمان می سوزد
این روان خسته
پیر می شود.
دریغ!
برف زمستان
آبستن
بهار
چلچله ها
این سو ترک
در بهار
با بوی مهربان نان گرم.

نام تو


نام تو

تا بي نهايت
اگر چه چيدن همه شاخه هاي گل
هنوز
يك شاخه در عشق تو
شكوفه مي دهد

در تمام سال!


نام تو
بر گلبرگ نوشته مي شود
بي نياز دست و جوهر و قلم
يا شاهدي

كه
نظاره گر باشد

آزادی ....

مــه

مــه


خـاطرات شـبـنم زده


در سكوت مردم

بهار می آید.

كشتي از اسكله لنگر كشيده است .

وه که چه خوابي بود

خواب پارینه

در هراس از كابوس

جواني نسلي بر باد رفت :

پدراني ، بدون فرزند

و كودكاني

بي خاطرات جواني پدر.

در نسل كابوس

بعد از آن هراس

هر كس نشانه اي از باور بودن

در تردید رفتن هراس

یاد می کند.

فانوس دريائي در اسكله

رو به خاموشي است

گويا هاله اي نور

در مه

پدید آمده

و مه

اجازه باور حضور نور را

گرفته

در اسكله !

ناخدا

درانبساط حجم

در زير شناورش

احساس خوش روشنايي

در مه را

به اشارتي بشارت مي دهد

احساس خوش روشنائی

در مه.

لنگر كشيده ناخدا

در حضور نسلي كه باد

خاطرات نسلش را

به يغما برد .

جواني را !!

شبنم نشسته

بر خاطرات نسلي كه در كشتي

نشسته اند.

عزم جدايي كشتي از اسكله

در مه

يقين تاريخ است.

حضور بار پارينه

از هراس در كابوس

همچنان تك ضربه هاي ترديد را

بر خاطر خسته نسلي،

و نسل نو

بي باور حضور ترس

تكرارمي كند.

نا خدا لنگر كشيد

و شبنم

جان كشتي را

در خاطرات

طراوتي داد .

كشتي تكاني خورد

نا خدا در ظهور نور

خيره گشته است...