هستي
در چشمهايـم
بستري از مخمل سبز
به لطافت خيال
در فراز
براي جاودانگي ، گستردم
تنها براي آنی
كه ميزبانٍٍٍ سبزينهء چشم تو باشد
و در فرا خناي ا ين دل كوچك،
بوسعت هستي
سفره اي چيدم،ا ز هستي حيات
كه آ ني گذر كني
بر خوا ن گرسنگي
* * * *
در روح من حلول كن
تا جاودانگي را
بر فراز اعصار
بوسعت هستي
به ا رمغان برم.
اي هست،
كه نيست من
كوچكترين بها براي با تو بودن است.
با من بيا
تا جاودانگي..