57...........88
31سال وهر سال
هزار نقطه خونین
هزار تردید هزار ساله
سکوت
نجوا
صدا
فریاد
ما ترا نمی خواهیم.
57...........88
31سال وهر سال
هزار نقطه خونین
هزار تردید هزار ساله
سکوت
نجوا
صدا
فریاد
ما ترا نمی خواهیم.
من از دریچهُ کوچکی
به جهان می نگرم،
جائی که لایه های عشق
هنوز نپوسیده..............
بــانو
اي بادهاي شرقي
با خود چه داريد
براي من ا ز ستاره ها
من خواب ديدم
ا ز پشت ا ين پنجرهء دلم
در شرق دور
بانوي من
رو به آ سمان
با ستاره ها
در ترسي ا ز بکارت کلام
تا نامحرمي ندا ند
با ستاره اي ا ز زمان دور
گفتگو دارد:
خوشه انگور و شب تابستان
در بام خانه اي
که مهرباني سهم ميشد
شاهد تقسيم مهر در بالهاي شکسته
آ شيان خونين
پرواز خاطره!
با من بگو
اي باد شرق
پيامبر کلام بانوئي.
باد شرق آهسته گفت:
بانوي تو
آ نچنان با ستاره ها
ا ز شور و عشق و
پرواي پروا ز سخن ميرا ند
حتي ستاره ها هم
جز خوشهء انگوري
چيزي ا ز آ ن ندا نند.
گويا شبي مهتابي
ا ين گونه شايع گشته
يک قاصدک به سويت
ا رسال کرده باشد
آ ن هم چنان آهسته
تا نشکند پر ا و.
بر مرکب نسيمي
در آ ن دلي نهاده
آ ن خواهران نشستن
رويش با آ ب ديده
با ا شک چشم بستن.
ا ز ا وج آ سمان ها
سير مي کند جهان را
تا دست نا بکاري
نکاود آ ن دلش را.
گفتم : بگو تو اي باد
کي مي رسد به ا ينجا
آ خر کلام مهرش
جان مايهء حيات است،
ا ين را صبا بمن گفت
حتي به من چنين گفت
ا و را چگونه ديدن.
ا ين قاصدک
با آ ب ديدهء ا و
بالا تر ا ز سپيدي
مي آمده به ا ين سو
جز مهربان ا و هم
يا راي ديدنش نيست،
جز ياوري که با ا و
پيمان مهر دارد.
حالا چه بايدش کرد؟
کي مي رسد به ا ينجا؟
خبط است ا گر بگويم
ا و مي رسد به ا ينجا
ا ينجا کسي نباشد.
يارم به روز مستي
در آ ئينه بديدم
ا و را بديدم ا ينجا
ا ز آ ئينه بدر شد
در نزد من نشسته.
گفتم : چه مي شود کرد؟
جان مايهء حياتم
ا ين جان به لب رسيده
ا ز دوري و فرا قت.
گفتا به صبر ا نديش
گفتم که من ندا نم
گفتا به رود ا نديش
گفتم که من کويرم
گفتا به ا بر انديش
ا ز بستر دو چشمم
يک قطره آ ب در آمد
ا و با دو قطرهء اشک
ا ز چشم من بد ر شد.
بانگي ز جان بر آمد
گفتا خموش جانا
در خانهء تو هستم
کاشانه ا م دل توست.
گفتم صبوري من
ديگر ز حد برون است.
حالا دگر خموشي
نتوان جز به ياري
حسرت کش زمانه
در ا وج شادماني
ا ين بستر دل من
شيداي ديدن ا وست.
باد بلند شرقي
گقتا خموش ديگر
نجوا در آ سمان ا ست
ترسم کسي بداند
ترفند در سر آ يد.
باد بلند شرقي
سريع و بي توقف
رفت ا ز کنارم آ ني.
من بودم و غريبي
در ا نتظار يا رم!
شايد که ا مشب آ يد
بايد که ديدگان را
با آ ب شستشو داد
تا کس نداند اينجا
شيون براي دلهاست.
اين خون که ا ز دل آمد
خون غم زمانه است
در شور و حسرت او
اين قصهء زمانه است
شيدائي و غريبي
در حسرت نگاهي
قد مي کشد صنوبر
تا سروها بدانند
تنها نبودن اينجا!!
ا نـسان
عقربه ها تلخند
عقربه ها شيرين
عقربه هائي که در مدا ر بسته و محتوم خود
خاموش و بي صدا
مي گردند.
در امتدا د سرگردا ني ا بدي
زمان را
رج مي زنند
يدک مي کشند
يدک.
دقايقي در زمان
با عقربه ها ميگردي
تلخ
شيرين
هر چه هست
باور توست
که بر جبين زمان
نقش مي زند.
خنده ها
گريه ها
ا حساس ها
پديد آ ورند گان حيات
مفاهيم زندگي
چرخ ميزنند
در مدا ر تو
و تو
با ور وجود جهاني
ا نسان!!!
بـــم
خاک طعم دها نم را پر مي کند
خاک بم است
که ا ينچنين
حنجره ا م را
با سرنيزه هاي خونين
خرا ش تلخ مي دهد.
مجا ل برا ي سوکوا را ن نيست
که ا ز کشته پشته ها مانده
قطار قطار.
هنوز ضجه هاي خشک
که جان را خرا ش مي دهد
نه ا شک
که ا شک خشگيده
به چشمها
بيکباره!!
رمقي ديگر نيست
حتي براي گفتن
کمک
من ا ينجا مانده ام
زنده ا م هنوز
درياب مرا!!!
بــاران
ما هر دو آ شناي هم هستيم
اي آ شناي قديمي
که ا ينچنين
در حلقه ا م گرفته اي و من
در ميله هاي تو
چنگ ميزنم صبور
زيرا که ا نتظار
در تو
باز مي شود
تا پاکترين ضمير دقايق
معنا شود.
اي آ شناي جوا ني و شادي غرور
در سردي ديوا ر ميله اي
ا ين سرخي
گرماي ديگري وراي تب
ا ز دهليز قلب ترا وش مي کند
به رگ.
ما هر دو هستيم
در کنار هم.
اين سايه هاي ماست
که در طول روز
فصل را
درکشيدگي قد تعبير مي کند.
تک درخت
پشت حصار تو
گويا برگ و بارش
به فصل سرد
سا ر است و گاهي کلاغي
که با تلنگري
آ سمان را به بازي مي گيرند،
و ما هر غروب
قد مي کشيم
در آ سمان آ بي
زير با ل سارها ي هراسان.
پروا ز ميکنيم
به جا ئي که ماه
نشاني کوکب را
در گرگ و ميش مي دهد.
ا بر مي بارد
آ ه ا گر مي شد
زير ا ين بارا ن
حتي ا نگشتي ا ز يک دست
تر مي شد،
مي شد ترا نه را فهميد،
ترا نهء بارا ن!!!
آ قايان
ا قایان
برا يتان
چرک دستم را
ا رزا ن نمي فروشم
ديگر به قرص نان.
آ قايان
براي خنده هايتا ن
پاسخ شايسته مي خواهم
که براي گريه هايم
هزا ر حديث غم انگيز است.
ا ز کدا مشان بگويم
که اينچنين
پيرترا ز شما شدم.
آقايان
مترسکهاي نمايش شما
جان نمي گيرند براي ما
و مرده هاي من
در چارچوب هر خانه
شانه به در، تکيه دا ده ا ند
با تبسمي دلنشين براي ما.
آ قايان
شرم گرا نبها گوهري است
با ور کنيد
هر چند جدا ئي شما ا ز آ ن
دير گاهي است
رخ نموده است.
من شرم دارم
آ ن زمان که دخترا ن جوا نم
براي نان شب
يا تکه اي لبا س
در آغوشتان هستند.
شرم دارم
حتي شرم دا رم
که کودکانشان را
بنام شما نامم .
چقدر زيباست
(شرم)
اگر بداني
چيست!!!
آ قايان
من شرم دارم
کسي مرا آ قا بنامد
جائي که آ قازا ده ها
جنايتکارند.
آ قايان
ديگر بس است
آ مده ام که با ز پس گيرم
نه با کلام
و نه به ا لتما س
که با دشنهء ا نتقام نسلي
که بر دا ر کرديد.
هر روز
يک با ر
هر با ر
هزا ر دشنهء خونينتان را
که هر کدام هزار بار بر تنم نشسته است
ا ز تن بدر مي کنم
که ا ين تنم
چشمه هاي خونين است،
و زير پاي من
شرا به هاي خون،
و ا ين
نه مال ديروز
نه مال ا مروز
که هميشه پيکرم را
خون چکان ديدم!
آ قايان
مي خواهم ا مروز
با زم دهيد
هر آ نچه را که ستانده ا يد ا ز من
با زم دهيد
کشته هايم را
بازم دهيد
گورهاي ناشناسم را
با زم دهيد
کودکاني که فروخته ايد
با زم دهيد
دخترا ني را که فروخته ا يد
با زم دهيد
خشم نسلي که در سکوت
فرياد کرد بي صدا!!
بربريت و چپاول
جنايت و تجاوز
که ميراث شوم و شرم آ ور شماست،
ديگر بس است.
ايستاده ا م
باسينه ا ي ستبر
با پيکري خونفشان
سدي شدم عظيم
با همهء کشته هاي خود
در برا بر شما
ا ين خشم
صيقل خوردهء ا بريشم است
در ستيغ بنفش فريا دي
ا رمغان نسل پروا ز
مرگت باد
ننگت باد!!!