۱۳۹۵ مرداد ۹, شنبه

نادیا












با شاعرانه ترین بخش هستی
می آید و بر جان
لنگر می زند
بی آوا
نادیا


ای دختر غوغا
هنوز بامداد
در انتظار تو
 بر جان خسته
نیشتر می کشد ؛
نادیا



سحر؛
درمان پریشانی نسلی
از کشیدن این لنگر
که در جان خسته لمیده
با توست
نادیا


با هر تنفس عمیق
زمان می رود ز دست
بر کش لنگر ز جان خسته ام
بر افراز بادبان
این نعش کهنه
؛
مرده .
سحر در چشم انتظاری تو
بر در است
نادیا


تــــــــــو





درد نیستی تا آرامت کنم 
خاطره نیستی تا فراموشت کنم 
نبض جاری زمان انسانی
که با توقفت زمان می ماند
حیات می رمد
و هستی !

شاید






آنچه را که می رسد از من برای تو
جایی ذخیره کن
نه برای تاریخ مردگان
که زنده گان تاریخ اند
تنها برای آنی که اگر پرسید :
می شناسی ؟
ته رنگ پریشانی نسلی از صبح را ؛ 
شاید نشانی در آن دید 
فقط ؛
 شاید .  

شاید












آنکه بال پریدن خواست - پرید با آزادی به سوی
دشت بارور شده
از باور حقیقت انسان ؛
زنگ زرد پاییزی
اعلام حریقی است
و نفس های تند تو در جانم
جهیدن از جهنمی است
که حاکمش ؛
 شاید است . 

همین








می ماند
سلسله جبال
اگر آدمی را از هستی پاک کنی 
که همچنان سمج
پای بر زمین دارد ! 

آزادی





هیچ بامدادی را 
سیاهی بر نمی تابد
حتی اگر 
آسمان را مه گرفته باشد ؛
آزادی 


باور





بلند ترین قامت ایستاده ای که با 
نام پدر همراه بود ؛
نشسته
زندگی را یدک می کشد؛
استواری قامت رفت
در استواری باوری که ماند 
از او .