می خروشد و می درد
هر آنچه بر بساط عشق
بر بام کدام سحر
روز می رسد ؟
در غروب عاشقانه ترین واژه
گفتی :
غروبی شوق انگیز ،
بروید بر جان خسته جهانی که ذره ذره ذوب
باور فردا
آزادی
اشک حرمت
لبخند حرمت
سکوت حرمت
فریاد حرمت
تمام
در نیلی دریا
در سبزه های دشت
در ستیغ آفتاب روی کوه
بگو که می آیی
صبح در انتظار
چشمها ی کودکی تو
جوانی مرا ،
بردند
نادیا .
نه با خود ،
از هستی .
از باور دیدار
دیدن
فهمیدن
عاشقانه بوسیدن .
بعد آن
دیدن
فهمیدن
طعم بوسه
بوسه هایی رها در هوا
شد آرزو !
تو اینجا چه میکنی ؟
خبر از آزادی
در قل و زنجیر
زخمه های تازیانه ها
دشنه های خونین
سر های بی بدن
کودکان بی پدر
گورهای ناشناس
زخمه های طعنه ها
تهمت
تو اینجا
چه میکنی؟
یاد آر
کوچه ها
ورق پاره های تاریخ
رهگذران هراسان
از کنار هم
در سکوت
سرد .
انکه میخندد
بامداد صبحی را می دهد نوید
بر طنابی که برایش حلقه کرده اند
هر چند
پیش از طلوع آفتاب
بر باد میرود
قبل از اینکه فردا در آید
یک جهان سخن
پیش از انکه بمیرد
یک جهان رویا
پیش از آنکه بمیرد
فردا
شناسنامه ملتی
کوچه های شهر
رهگذران
خاموش ار کنار هم
گذر می کنند
زخمی که تا استخوان
در سکوت چشمها
فریاد است
به قامت تو صبحی نیامده
که بی تابانه
شرحه شرحه شب را
برای بامداد
جار می زنند
خونین
دلم برای مردن تنگ شده
اگر به باور رسیدن به تو باشد که رفته ای
اگر به باور رسیدن
اگر به باور
اگر !
بر می گردم
روزی ؛
نه از برای فتح
به جایی که مال من است ؛
یک قبرستان
پر از شرف
پر از شور و عشق
که خفبه اند به خون ؛
بر می گردم
نه از برای فتح
به خانه ام
وطن .