--------------
تمامی حروف جهان
در رسای قامت تو
صف بسته
تا از میان آنها
گذر کنی رفیق آزادی!
آژیر نعش کشها
دانه دانه حرف را
به گورهای سرد و خموده میسپارندِ .
زمستانی هول انگیز
در بستر بخون خفته آزادی
طعم تلخ مرگ و حنجره خونین
پاداش دوست داشتن مردم شد !
در میانه غوغای کهکشان و اصوات مخلوق حرف
پیوند میخوری با
اسپارتاکوس بر صلیب نشسته بابک مزدک
حلاج می شوی و
در التهاب بالهای سوخته پرواز می شوی
از حصار نام و تن ،
زمین
خانه تو و آدمی هستی
جهان و این زمان
تمام درد را به جان ما
نثار میکند
تو رفته ای و در جهان واژه ها فروتنانه
به بی کرانه ها نشسته ای
,
محمود اسفندیاری