۱۴۰۰ اردیبهشت ۲۵, شنبه
۱۳۹۹ بهمن ۲۷, دوشنبه
دست بر گلوی آزادی
شرم بر آنان
عشق را نفهمیدن
و آدمی بودن
را
. نفهمیدن
دستهای خونین
گواه جنایتی تازه
خونی دویاره بر سنگ
آه
دست بر گلوی آزادی
خون می چکد خون
و خوف خرخره ای که خار در گلو دارد
او رفت با خاری در گلو
آزادی چگونه می آیی ؟
--------------------------
#بهنام_محجوبی
۱۳۹۹ آذر ۲۸, جمعه
حقیقت
از جایی ترا راندند برو
جای تو آنجا نیست
بگرد تا جایی
ترا بخوانند
آنگاه تو خود خواهی دانست
که هستی و چه می خواهی
اینجا حقیقت تو نهفته است
و تو حقیقی تر خواهی شد
! نه حقیقت
رفت
ساعت دقیقه و ثانیه
رفت و
! هر چه داشت با خود برد
هنوز کسی باور ندارد
! اما برد
آنچه از کتابها
آدمها
یاد ها
آرزوها
رویاهای زیبای انسانی
با خود داشت
بیش از سی میلیون دقیقه
از عشق و شکست و ایستادن
خلوت های خوفناک طولانی
و آنچه درکوچه که دیده بود
همه را غیر سیگاری که دیگر نمی کشید
با خود برد
هستی
تو
تنها قادر هستی
صبح تا به شام
می سازی
جهانی را که در آن
هستی
صبح تا به شام
شام تا به صبح
هر چه می کنی بخشی از هستی جهانی است
تسلیت
بانوی سپرده امید
تسلیت
کشتند
تا نشانی از شکنجه ها ی بر او
با جسم پاکش
در کوری گمنام مدفون کنند
غافل از خرد که در زمان جاری و پرسشگر است
چرا کشتند او را !
! آثار داغ و درفش بر بدن جاودان میماند
هوار این سنگین هراس
هوار این سنگین هراس
تیغ می کشد
ریش میکند
! ریش
بی آنکه لخته لحظه ای
بر زمان بر آمده
اکنون
، رنگی دهد
امید کدام هوار خسته در خون
لخته لخته
در اکنون ، زار می زند چنین
اشتراک در:
پستها (Atom)