۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

سـفـرم

سـفـرم

سفرم در صفر از صفر شروع شد

سفرم سفرهء نان بود

سفرم از پی کار

سفرم روزنه ای از دل آتش

سفرم با زی آب

سفرم فصل جدائی

سفرم درد جدائی.

روزها ا ز پی کار

شبها در پی خواب

می روم در رویا

می روم پیش تر و

از فراسوی زمان

بعد ا بعاد مکان

ا ز پس پنجـره ای

تا که رخسار تو بینم.

مانده ای چـشم به راه

در پس پنجـره تو؟

مرکز ثقل حیاتـم آنـجا است

در پس پنـجـره لیک

روزگاری است غریب

نه حیا هست

نه حیاتی که بر آ ن

بتوا ن روزنه ای با ز نمود ا ز بر دل

نه توا ن ماندن

نه زمان رفتن

مگر این چرخ نگون بـخت به مرا دم نرود.

خانه ا م ویران است

نه چراغی که کنون

نورش ا ز پنـجـرهء خانهء من پاس دهد تا که آ ن لنگهء در باز شود

یا که بر رهگذر کوچهء تنها

سلامی بکند.

مرکز ثقل حیاتـم آنـجاست

در پس پنـجره لیک

سفرم سفرهء نان است!!!

مهر آفتاب

مهر آفتاب

وعده كردي كه سخن مي گوئي

اي مهر آفتاب

سخن گو ، زخود دمي

* * * *

در بستر دو چشم نو،

جاي خفتن است ؟

یا خشم نسلي نهفته است

در برق ديدگان تو؟

* * * *

يك يادگار مشترك

در پشت پرچين مردمك

موج مي زند

در زلال آ ب چشم تو!!

* * * *

ا ين سو،

دستي بسوي توست

تا، يكسر روي

به باغ ابريشم خيا ل

بي ترس دشنه و درفش

ما زخم كهنه ، زياده بر اندام ديده ا يم

پروا مكن

در شور و مستي بودن

هر چند نظاره گر باشند

* * * *

شاید،

فردا است

ابدیت.

كه دل ، در ا ميد فردا نيست

در باغ خيال من

هـميشه جاي پروا نه خيال تو

خا لي است.

يك قاصدك

چشم انتظار توست

كه بر دروا زهء دلم

نشسته است.

* * * *

سخن گو

مهر آفتاب

دمي زخود

من چشم انتظار جاي خالي پروانهء توام

ا ين سو بيا

پرواز كن

پرواز كن....

هستي

هستي

در چشمهايـم

بستري از مخمل سبز

به لطافت خيال

در فراز

براي جاودانگي ، گستردم

تنها براي آنی

كه ميزبانٍٍٍ سبزينهء چشم تو باشد

و در فرا خناي ا ين دل كوچك،

بوسعت هستي

سفره اي چيدم،ا ز هستي حيات

كه آ ني گذر كني

بر خوا ن گرسنگي

* * * *

در روح من حلول كن

تا جاودانگي را

بر فراز اعصار

بوسعت هستي

به ا رمغان برم.

اي هست،

كه نيست من

كوچكترين بها براي با تو بودن است.

با من بيا

تا جاودانگي..

خانه

خانه

سر پناهي دارم

كوچك ا ما گرم

جان پناهي دا رم

کوچک ا ما امن

* * * *

باد پائيزي

خانه ا م ويرا ن كرد

با خودش آ نرا برد!

و من آ واره ترين

بي پناهي بودم

كه در اين شهرمی زیست

* * * *

سرپناهی دارم

كوچك امّا تنها.


خـموش

خـموش


لب به سخن نگشا

كه مي فهمند

روزگاري

به مهر، سخن گفته بودي

چشم نکشا

كه تا بطن وجودت مي كاوند !

ا ز سياهي تـخم چشم

كه شايد روزي

بر گل خودروي وحشي

به مهر، نظر كرده باشی؟



* * * *


من ا ز سرزميني مي آيـم

كه كودكان را به نيزه تعليم 

و بر بی نيازي ،

شلاق مي كشند!

عشق

جز بستر كثيف جفتي كه خفته اند

سزا وار تكفير !؟

تا هر نگاهي را، در هرزگي بـجويند،

چشم فرو بستن در هجو،

جائي كه دستها به تكدي باز 

و تبسم 

شايد در كنج دهليز غبار گرفته موزه اي متروک !

دانه دانهء، مهرهء كمر

بار سنگين بي نامي را

حسن مي كنند

 دانه دانه

چون حبهء ا نگور

ميان دو ا نگشت

له مي شوند

خاطر از زمان ، تهي 

و نـمي دا نی ا مروز

چندم كدام ماه 

 در كدام سال زيسته اي!



* * * *


من از غبار مه گرفتهء زمان مي آيـم

جائي كه براي هيچ

در پيچ زمان گرفتاري

من ا ز دياري مي آ يـم كه بارا ن درد

از زمين بر آسمان می بارد

و در ا وج ، بر گونه آسمان

بوسه اي تب دا ر مي زند.

در ا وج

جائي كه خدا هم نيست

تا كرسي قضا را

در ترا زوي عدل خود سنجد.



* * * *

و ما سرزمين خود را

در زمين، گم كرده ايـم

اي شاعران زميني

كه در آسمان خيال

بكاوشید

در كدامتان

خيال سرزمين من گذشته ؟

من ا ز تبار كدام قبيله ام

مي دا نيد؟

امسال كدام قرن ا ز ا سارت است؟

در باور بود و نبود

ترديد

كه خواب خوش يقين را

آشفته مي سازد

بكاوشیم....

لالايي

لالايي
من كنون خواب كبوترهاي عاشق را
درون خوابهاي نغمه پرداز تو مي بينم
بخواب آرام كبوتر جان
دريغ و حسرت امروز ، از آن ماست
بـخواب آرام كه بيداري و تب
امشب از آن ماست
شب اما وه كه طولاني وخوف انگيز مي باشد
و هر جائي نشاني از ستاره
در ره فرداي تو دارد
بـخواب هر ستاره
جنين صبح فردايي است
و فردا هم از آن توست
* * * *
نـمي دانـم كبوتر جان
كجاي نقش اين خانه كه مي سازيـم
برا يت جالب و، هـمراه تو ماند؟
و فردا يي كه در پيش است
چه خواهي كرد؟
چگونه پاس خواهي داشت
ولي ا ين بي خوابي امشب ازآن ماست.
* * * *
كبوتر جان
سلام صبح فردا را ، تو پاسخ گو
كه كاخ صبح فردا ارمغان توست
نگين صبح فردا را
تو در كام سحر بنشان
بـخواب آرام كبوتر جان
بـخواب آرام عزيز من
اميد صبح فردا هم از آن توست...