سـفـرم
سفرم در صفر از صفر شروع شد
سفرم سفرهء نان بود
سفرم از پی کار
سفرم روزنه ای از دل آتش
سفرم با زی آب
سفرم فصل جدائی
سفرم درد جدائی.
روزها ا ز پی کار
شبها در پی خواب
می روم در رویا
می روم پیش تر و
از فراسوی زمان
بعد ا بعاد مکان
ا ز پس پنجـره ای
تا که رخسار تو بینم.
مانده ای چـشم به راه
در پس پنجـره تو؟
مرکز ثقل حیاتـم آنـجا است
در پس پنـجـره لیک
روزگاری است غریب
نه حیا هست
نه حیاتی که بر آ ن
بتوا ن روزنه ای با ز نمود ا ز بر دل
نه توا ن ماندن
نه زمان رفتن
مگر این چرخ نگون بـخت به مرا دم نرود.
خانه ا م ویران است
نه چراغی که کنون
نورش ا ز پنـجـرهء خانهء من پاس دهد تا که آ ن لنگهء در باز شود
یا که بر رهگذر کوچهء تنها
سلامی بکند.
مرکز ثقل حیاتـم آنـجاست
در پس پنـجره لیک
سفرم سفرهء نان است!!!