۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

بــاران

بــاران

ما هر دو آ شناي هم هستيم

اي آ شناي قديمي

که ا ينچنين

در حلقه ا م گرفته اي و من

در ميله هاي تو

چنگ ميزنم صبور

زيرا که ا نتظار

در تو

باز مي شود

تا پاکترين ضمير دقايق

معنا شود.

اي آ شناي جوا ني و شادي غرور

در سردي ديوا ر ميله اي

ا ين سرخي

گرماي ديگري وراي تب

ا ز دهليز قلب ترا وش مي کند

به رگ.

ما هر دو هستيم

در کنار هم.

اين سايه هاي ماست

که در طول روز

فصل را

درکشيدگي قد تعبير مي کند.

تک درخت

پشت حصار تو

گويا برگ و بارش

به فصل سرد

سا ر است و گاهي کلاغي

که با تلنگري

آ سمان را به بازي مي گيرند،

و ما هر غروب

قد مي کشيم

در آ سمان آ بي

زير با ل سارها ي هراسان.

پروا ز ميکنيم

به جا ئي که ماه

نشاني کوکب را

در گرگ و ميش مي دهد.

ا بر مي بارد

آ ه ا گر مي شد

زير ا ين بارا ن

حتي ا نگشتي ا ز يک دست

تر مي شد،

مي شد ترا نه را فهميد،

ترا نهء بارا ن!!!

آ قايان

آ قايان

ا قایان

برا يتان

چرک دستم را

ا رزا ن نمي فروشم

ديگر به قرص نان.

آ قايان

براي خنده هايتا ن

پاسخ شايسته مي خواهم

که براي گريه هايم

هزا ر حديث غم انگيز است.

ا ز کدا مشان بگويم

که اينچنين

پيرترا ز شما شدم.

آقايان

مترسکهاي نمايش شما

جان نمي گيرند براي ما

و مرده هاي من

در چارچوب هر خانه

شانه به در، تکيه دا ده ا ند

با تبسمي دلنشين براي ما.

آ قايان

شرم گرا نبها گوهري است

با ور کنيد

هر چند جدا ئي شما ا ز آ ن

دير گاهي است

رخ نموده است.

من شرم دارم

آ ن زمان که دخترا ن جوا نم

براي نان شب

يا تکه اي لبا س

در آغوشتان هستند.

شرم دارم

حتي شرم دا رم

که کودکانشان را

بنام شما نامم .

چقدر زيباست

(شرم)

اگر بداني

چيست!!!

آ قايان

من شرم دارم

کسي مرا آ قا بنامد

جائي که آ قازا ده ها

جنايتکارند.

آ قايان

ديگر بس است

آ مده ام که با ز پس گيرم

نه با کلام

و نه به ا لتما س

که با دشنهء ا نتقام نسلي

که بر دا ر کرديد.

هر روز

يک با ر

هر با ر

هزا ر دشنهء خونينتان را

که هر کدام هزار بار بر تنم نشسته است

ا ز تن بدر مي کنم

که ا ين تنم

چشمه هاي خونين است،

و زير پاي من

شرا به هاي خون،

و ا ين

نه مال ديروز

نه مال ا مروز

که هميشه پيکرم را

خون چکان ديدم!

آ قايان

مي خواهم ا مروز

با زم دهيد

هر آ نچه را که ستانده ا يد ا ز من

با زم دهيد

کشته هايم را

بازم دهيد

گورهاي ناشناسم را

با زم دهيد

کودکاني که فروخته ايد

با زم دهيد

دخترا ني را که فروخته ا يد

با زم دهيد

خشم نسلي که در سکوت

فرياد کرد بي صدا!!

بربريت و چپاول

جنايت و تجاوز

که ميراث شوم و شرم آ ور شماست،

ديگر بس است.

ايستاده ا م

باسينه ا ي ستبر

با پيکري خونفشان

سدي شدم عظيم

با همهء کشته هاي خود

در برا بر شما

ا ين خشم

صيقل خوردهء ا بريشم است

در ستيغ بنفش فريا دي

ا رمغان نسل پروا ز

مرگت باد

ننگت باد!!!

سـفـرم

سـفـرم

سفرم در صفر از صفر شروع شد

سفرم سفرهء نان بود

سفرم از پی کار

سفرم روزنه ای از دل آتش

سفرم با زی آب

سفرم فصل جدائی

سفرم درد جدائی.

روزها ا ز پی کار

شبها در پی خواب

می روم در رویا

می روم پیش تر و

از فراسوی زمان

بعد ا بعاد مکان

ا ز پس پنجـره ای

تا که رخسار تو بینم.

مانده ای چـشم به راه

در پس پنجـره تو؟

مرکز ثقل حیاتـم آنـجا است

در پس پنـجـره لیک

روزگاری است غریب

نه حیا هست

نه حیاتی که بر آ ن

بتوا ن روزنه ای با ز نمود ا ز بر دل

نه توا ن ماندن

نه زمان رفتن

مگر این چرخ نگون بـخت به مرا دم نرود.

خانه ا م ویران است

نه چراغی که کنون

نورش ا ز پنـجـرهء خانهء من پاس دهد تا که آ ن لنگهء در باز شود

یا که بر رهگذر کوچهء تنها

سلامی بکند.

مرکز ثقل حیاتـم آنـجاست

در پس پنـجره لیک

سفرم سفرهء نان است!!!

مهر آفتاب

مهر آفتاب

وعده كردي كه سخن مي گوئي

اي مهر آفتاب

سخن گو ، زخود دمي

* * * *

در بستر دو چشم نو،

جاي خفتن است ؟

یا خشم نسلي نهفته است

در برق ديدگان تو؟

* * * *

يك يادگار مشترك

در پشت پرچين مردمك

موج مي زند

در زلال آ ب چشم تو!!

* * * *

ا ين سو،

دستي بسوي توست

تا، يكسر روي

به باغ ابريشم خيا ل

بي ترس دشنه و درفش

ما زخم كهنه ، زياده بر اندام ديده ا يم

پروا مكن

در شور و مستي بودن

هر چند نظاره گر باشند

* * * *

شاید،

فردا است

ابدیت.

كه دل ، در ا ميد فردا نيست

در باغ خيال من

هـميشه جاي پروا نه خيال تو

خا لي است.

يك قاصدك

چشم انتظار توست

كه بر دروا زهء دلم

نشسته است.

* * * *

سخن گو

مهر آفتاب

دمي زخود

من چشم انتظار جاي خالي پروانهء توام

ا ين سو بيا

پرواز كن

پرواز كن....

هستي

هستي

در چشمهايـم

بستري از مخمل سبز

به لطافت خيال

در فراز

براي جاودانگي ، گستردم

تنها براي آنی

كه ميزبانٍٍٍ سبزينهء چشم تو باشد

و در فرا خناي ا ين دل كوچك،

بوسعت هستي

سفره اي چيدم،ا ز هستي حيات

كه آ ني گذر كني

بر خوا ن گرسنگي

* * * *

در روح من حلول كن

تا جاودانگي را

بر فراز اعصار

بوسعت هستي

به ا رمغان برم.

اي هست،

كه نيست من

كوچكترين بها براي با تو بودن است.

با من بيا

تا جاودانگي..