۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه

مداد

مداد


مداد
سرش گیج میره
دور خودش می گرده
بالا و پائین میره
چپ می زنه
وجب وجب
راست می زنه
وجب وجب
اما همش رو خط می ره
حالا بگو
کجا بره
از چی بگه؟
سر بزنه به صحرا
پرنده ها رو پر بده
یا بزنه به دریا
رو موج آبی ها بره
با بچه ها رنکی بشه
برنگ سرخابی بشه
یا دست ما بلرزه
همه چی رو حاشا بکنه
وعده بده
کرور کرور
دروغ بگه
قطار قطار
زنجیر و حاشا بکنه
خورشید و پنهان بکنه
همه چی رو کتمون بکنه
قو رو پریشون بکنه؟
یا از ستاره ها بگه
بپره اون بالا ها
بالا بره ، بالاتر
بپره تو آسمون
خورشید و پیدا کنه
رنگ طلائی بزنه
تو آسمون خط خطی
جنگل و سبزش بکنه
ماهی رو رنگش بکنه
دریا رو آبی بکنه
خواب و فراموش بکنه
یه مشت ستاره بیاره
تو سینه هامون بذاره !

بهار


گلم گلم دخترم

دیدی بازم بهار شد

سبزه و سبزی اومد

رولبا خنده اومد

همه چی نو نوار شد

خونهء ما تمیز شد

دلا دارن پاک میشن

غما دارن آب میشن

من و تو هم تا فردا

فردای فردا حتمإ

هم دیگه رو می بینیم

دلای پر غصه مون

غم و فراموش می کنن

لبای پر خنده مون

غصه رو حاشا می کنه

حرف میزنیم

یه عالمه

قصه می گیم به هم دیکه

عید که بیاد

عیدی می دیدم

بهار که شد

صحرا می ریم

کل می چینیم

بغل بغل

گوش می کنیم

به حرف هم

چهچهه پرنده ها

یادت باشه عزیزم

شادی و سر زندگی

همیشه با بهار می یاد

غصه و غم همیشه

با برفا زود آب میشه!

57...........88

57...........88

31سال وهر سال

هزار نقطه خونین

هزار تردید هزار ساله

سکوت

نجوا

صدا

فریاد

ما ترا نمی خواهیم.

من از دریچهُ کوچکی به جهان می نگرم، جائی که لایه های عشق هنوز نپوسیده..............

من از دریچهُ کوچکی

به جهان می نگرم،

جائی که لایه های عشق

هنوز نپوسیده..............

بــانو

بــانو

اي بادهاي شرقي

با خود چه داريد

براي من ا ز ستاره ها

من خواب ديدم

ا ز پشت ا ين پنجرهء دلم

در شرق دور

بانوي من

رو به آ سمان

با ستاره ها

در ترسي ا ز بکارت کلام

تا نامحرمي ندا ند

با ستاره اي ا ز زمان دور

گفتگو دارد:

خوشه انگور و شب تابستان

در بام خانه اي

که مهرباني سهم ميشد

شاهد تقسيم مهر در بالهاي شکسته

آ شيان خونين

پرواز خاطره!

با من بگو

اي باد شرق

پيامبر کلام بانوئي.

باد شرق آهسته گفت:

بانوي تو

آ نچنان با ستاره ها

ا ز شور و عشق و

پرواي پروا ز سخن ميرا ند

حتي ستاره ها هم

جز خوشهء انگوري

چيزي ا ز آ ن ندا نند.

گويا شبي مهتابي

ا ين گونه شايع گشته

يک قاصدک به سويت

ا رسال کرده باشد

آ ن هم چنان آهسته

تا نشکند پر ا و.

بر مرکب نسيمي

در آ ن دلي نهاده

آ ن خواهران نشستن

رويش با آ ب ديده

با ا شک چشم بستن.

ا ز ا وج آ سمان ها

سير مي کند جهان را

تا دست نا بکاري

نکاود آ ن دلش را.

گفتم : بگو تو اي باد

کي مي رسد به ا ينجا

آ خر کلام مهرش

جان مايهء حيات است،

ا ين را صبا بمن گفت

حتي به من چنين گفت

ا و را چگونه ديدن.

ا ين قاصدک

با آ ب ديدهء ا و

بالا تر ا ز سپيدي

مي آمده به ا ين سو

جز مهربان ا و هم

يا راي ديدنش نيست،

جز ياوري که با ا و

پيمان مهر دارد.

حالا چه بايدش کرد؟

کي مي رسد به ا ينجا؟

خبط است ا گر بگويم

ا و مي رسد به ا ينجا

ا ينجا کسي نباشد.

يارم به روز مستي

در آ ئينه بديدم

ا و را بديدم ا ينجا

ا ز آ ئينه بدر شد

در نزد من نشسته.

گفتم : چه مي شود کرد؟

جان مايهء حياتم

ا ين جان به لب رسيده

ا ز دوري و فرا قت.

گفتا به صبر ا نديش

گفتم که من ندا نم

گفتا به رود ا نديش

گفتم که من کويرم

گفتا به ا بر انديش

ا ز بستر دو چشمم

يک قطره آ ب در آمد

ا و با دو قطرهء اشک

ا ز چشم من بد ر شد.

بانگي ز جان بر آمد

گفتا خموش جانا

در خانهء تو هستم

کاشانه ا م دل توست.

گفتم صبوري من

ديگر ز حد برون است.

حالا دگر خموشي

نتوان جز به ياري

حسرت کش زمانه

در ا وج شادماني

ا ين بستر دل من

شيداي ديدن ا وست.

باد بلند شرقي

گقتا خموش ديگر

نجوا در آ سمان ا ست

ترسم کسي بداند

ترفند در سر آ يد.

باد بلند شرقي

سريع و بي توقف

رفت ا ز کنارم آ ني.

من بودم و غريبي

در ا نتظار يا رم!

شايد که ا مشب آ يد

بايد که ديدگان را

با آ ب شستشو داد

تا کس نداند اينجا

شيون براي دلهاست.

اين خون که ا ز دل آمد

خون غم زمانه است

در شور و حسرت او

اين قصهء زمانه است

شيدائي و غريبي

در حسرت نگاهي

قد مي کشد صنوبر

تا سروها بدانند

تنها نبودن اينجا!!

ا نـسان

ا نـسان

عقربه ها تلخند

عقربه ها شيرين

عقربه هائي که در مدا ر بسته و محتوم خود

خاموش و بي صدا

مي گردند.

در امتدا د سرگردا ني ا بدي

زمان را

رج مي زنند

يدک مي کشند

يدک.

دقايقي در زمان

با عقربه ها ميگردي

تلخ

شيرين

هر چه هست

باور توست

که بر جبين زمان

نقش مي زند.

خنده ها

گريه ها

ا حساس ها

پديد آ ورند گان حيات

مفاهيم زندگي

چرخ ميزنند

در مدا ر تو

و تو

با ور وجود جهاني

ا نسان!!!

بـــم

بـــم

خاک طعم دها نم را پر مي کند

خاک بم است

که ا ينچنين

حنجره ا م را

با سرنيزه هاي خونين

خرا ش تلخ مي دهد.

مجا ل برا ي سوکوا را ن نيست

که ا ز کشته پشته ها مانده

قطار قطار.

هنوز ضجه هاي خشک

که جان را خرا ش مي دهد

نه ا شک

که ا شک خشگيده

به چشمها

بيکباره!!

رمقي ديگر نيست

حتي براي گفتن

کمک

من ا ينجا مانده ام

زنده ا م هنوز

درياب مرا!!!