۱۳۹۰ خرداد ۹, دوشنبه
انسان
روز مرگ تو
مداد
بهار
گلم گلم دخترم
دیدی بازم بهار شد
سبزه و سبزی اومد
رولبا خنده اومد
همه چی نو نوار شد
خونهء ما تمیز شد
دلا دارن پاک میشن
غما دارن آب میشن
من و تو هم تا فردا
فردای فردا حتمإ
هم دیگه رو می بینیم
دلای پر غصه مون
غم و فراموش می کنن
لبای پر خنده مون
غصه رو حاشا می کنه
حرف میزنیم
یه عالمه
قصه می گیم به هم دیکه
عید که بیاد
عیدی می دیدم
بهار که شد
صحرا می ریم
کل می چینیم
بغل بغل
گوش می کنیم
به حرف هم
چهچهه پرنده ها
یادت باشه عزیزم
شادی و سر زندگی
همیشه با بهار می یاد
غصه و غم همیشه
با برفا زود آب میشه!
57...........88
57...........88
31سال وهر سال
هزار نقطه خونین
هزار تردید هزار ساله
سکوت
نجوا
صدا
فریاد
ما ترا نمی خواهیم.
من از دریچهُ کوچکی به جهان می نگرم، جائی که لایه های عشق هنوز نپوسیده..............
من از دریچهُ کوچکی
به جهان می نگرم،
جائی که لایه های عشق
هنوز نپوسیده..............
بــانو
بــانو
اي بادهاي شرقي
با خود چه داريد
براي من ا ز ستاره ها
من خواب ديدم
ا ز پشت ا ين پنجرهء دلم
در شرق دور
بانوي من
رو به آ سمان
با ستاره ها
در ترسي ا ز بکارت کلام
تا نامحرمي ندا ند
با ستاره اي ا ز زمان دور
گفتگو دارد:
خوشه انگور و شب تابستان
در بام خانه اي
که مهرباني سهم ميشد
شاهد تقسيم مهر در بالهاي شکسته
آ شيان خونين
پرواز خاطره!
با من بگو
اي باد شرق
پيامبر کلام بانوئي.
باد شرق آهسته گفت:
بانوي تو
آ نچنان با ستاره ها
ا ز شور و عشق و
پرواي پروا ز سخن ميرا ند
حتي ستاره ها هم
جز خوشهء انگوري
چيزي ا ز آ ن ندا نند.
گويا شبي مهتابي
ا ين گونه شايع گشته
يک قاصدک به سويت
ا رسال کرده باشد
آ ن هم چنان آهسته
تا نشکند پر ا و.
بر مرکب نسيمي
در آ ن دلي نهاده
آ ن خواهران نشستن
رويش با آ ب ديده
با ا شک چشم بستن.
ا ز ا وج آ سمان ها
سير مي کند جهان را
تا دست نا بکاري
نکاود آ ن دلش را.
گفتم : بگو تو اي باد
کي مي رسد به ا ينجا
آ خر کلام مهرش
جان مايهء حيات است،
ا ين را صبا بمن گفت
حتي به من چنين گفت
ا و را چگونه ديدن.
ا ين قاصدک
با آ ب ديدهء ا و
بالا تر ا ز سپيدي
مي آمده به ا ين سو
جز مهربان ا و هم
يا راي ديدنش نيست،
جز ياوري که با ا و
پيمان مهر دارد.
حالا چه بايدش کرد؟
کي مي رسد به ا ينجا؟
خبط است ا گر بگويم
ا و مي رسد به ا ينجا
ا ينجا کسي نباشد.
يارم به روز مستي
در آ ئينه بديدم
ا و را بديدم ا ينجا
ا ز آ ئينه بدر شد
در نزد من نشسته.
گفتم : چه مي شود کرد؟
جان مايهء حياتم
ا ين جان به لب رسيده
ا ز دوري و فرا قت.
گفتا به صبر ا نديش
گفتم که من ندا نم
گفتا به رود ا نديش
گفتم که من کويرم
گفتا به ا بر انديش
ا ز بستر دو چشمم
يک قطره آ ب در آمد
ا و با دو قطرهء اشک
ا ز چشم من بد ر شد.
بانگي ز جان بر آمد
گفتا خموش جانا
در خانهء تو هستم
کاشانه ا م دل توست.
گفتم صبوري من
ديگر ز حد برون است.
حالا دگر خموشي
نتوان جز به ياري
حسرت کش زمانه
در ا وج شادماني
ا ين بستر دل من
شيداي ديدن ا وست.
باد بلند شرقي
گقتا خموش ديگر
نجوا در آ سمان ا ست
ترسم کسي بداند
ترفند در سر آ يد.
باد بلند شرقي
سريع و بي توقف
رفت ا ز کنارم آ ني.
من بودم و غريبي
در ا نتظار يا رم!
شايد که ا مشب آ يد
بايد که ديدگان را
با آ ب شستشو داد
تا کس نداند اينجا
شيون براي دلهاست.
اين خون که ا ز دل آمد
خون غم زمانه است
در شور و حسرت او
اين قصهء زمانه است
شيدائي و غريبي
در حسرت نگاهي
قد مي کشد صنوبر
تا سروها بدانند
تنها نبودن اينجا!!